این چند روز آخر ، به اصرار خودش از بیمارستان آوردمش خونه .
می گفت می خوام توی اون بهشتی که تو برام ساختی آخرین
نفسام رو بکشم. پریشب دیر وقت بود اما خوابم نمی برد . رفتم
بالای سرش دیدم اونم بیداره . گفت بیا بشین باهات حرف دارم .
:چه زود گذشت نه؟ یادته وقتی بهت پیشنهاد ازدواج دادم جوابت چی
بود؟ .
:گفتم من میخوام بهشتمو تو همین دنیا بسازم میتونی کمکم کنی؟
:منم که هیچ جوری نمی خواستم از دستت بدم، بی معطلی گفتم
تا پای جون بهت کمک می کنم . حالا که رسیدم آخر خط ، می دونم
اونطوری که باید کمکت نکردم . ازت خواهش می کنم منو ببخشی .
مثل همیشه با ختده جواب طنزی بهش دادم که :
:درسته که نتونستیم بهشتمونو اینجا بسازیم ، ولی خدا رو شکر که
جهنم هم نبود .
:آخه شاید گرمای جهنم بیرون خونه اجازه بیشتر از اینو به ما نمی داد.
:آره رحیم جان ، من ازت راضیم که پا به پای من اومدی . خدا هم از تو
راضی باشه .
: خدا رو شکر.....
وقتی دیدم به خاطر خستگی و مسکن هایی که خورده داره خوابش
می بره دیگه جوابشو ندادم و خودم هم ناخواسته یواش یواش روی
صندلی کنار تخت خوابم برد .
نمی دونم چه مدت خواب بودم، ولی وقتی از خواب پریدم دیدم با لبخند
زیبایی داره منو نگاه می کنه و دستشو به طرف من دراز کرده . وقتی
بلند شدم روش رو بندازم و عکس العملی از رحیم ندیدم نگران شدم .
دستشو گرفتم ولی بر خلاف همیشه که گرمای دستش به من آرامش
می داد ، اخساس سرمای دستش منو ترسوند . با وحشت تکونش دادم
که :
:رحیم جان، رحیم جان ؟
بغضم ترکید و بی اختیار با صدای بلند زدم زیر گریه :
: رحیم جان چرا منو تو این برزخ تنها گذاشتی و خودت رفتی به بهشت ،
مگه قرار نبود تو این راه همه جا با هم باشیم .
خودم رو انداخته بودم روی بدن بی جان رحیم و صورت سردش رو با
اشک های گرمم خیس کرده بودم .