داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

شهید


بر خلاف معمول شب های جمعه، شب از نیمه گذشته

بود و مسعود از جلسۀ  هفتگی انجمن "سحرجویان"

به خانه بر نگشته بود . دلم گواهی رویدادی ویژه را

می داد . پشت پنجره به انتظار نشسته بودم و بیرون

 را نگاه می کردم . سکوت سنگینی مثل آرامش پیش

 از طوفان بر فضای کوچه و خیابان حاکم بود . یکی دو

 ساعت به طلوع فجر مانده بود که سر و کله چند کلاغ

در آن اطراف پیدا شد .هر چه یه سحر نزدیک می شدیم

یواش یواش تعداد کلاغ ها وسر و صدای چندش آورشان

 به نحو ترسناکی زیاد شد . خوب که دقت می کردی چند

 تا خفاش نفرت انگیز را هم بین کلاغ ها می شد تشخیص داد .

ناگهان دیدم چند تا از خفاش ها و کلاغ ها به پنجره نزدیک

شدند و انگار که می خواهند آن را بشکنند  خودشان را به

شدت به شیشه کوبیدند . از ترس چند قدم عقب رفتم

و پرده ها  را کشیدم . یاد فیلم پرندگان هیچکاک افتادم .

خدا خدا می کردم که زودتر آفتاب بزند . انگار دعایم

مستجاب شد، که دیدم قار و قور کلاغ کم و کمتر شد.

با احتیاط جلو رفتم و پرده را کنار زدم . آفتاب داشت

می زد . دیگر اثری از کلاغ ها و خفاش ها نبود .

همراه با روشن شدن هوا تعداد زیادی چلچله از روی  

درختان پارک روبرو بلند شدند و با سر وصدای شادی آوری

شروع به خواندن و چرخیدن در آن اطراف کردند . یکی

از آن ها آمده بود پشت پنجره و بال بال می زد . نمی دانم

چرا به دلم زد که پنجره را باز کنم . پنجره را که باز کردم

آمد تو  و یک راست رفت روی طاقچه و کنار عکس  مشترک

عروسی من و مسعود نشست و آرام گرفت . توی حیاط،

لاشه چند تا کلاغ کثیف و خفاش زشت دیده می شد .

 

نظرات 1 + ارسال نظر
وصال دوشنبه 23 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 04:34 ب.ظ

سلام
این تک جمله آخر زیاد نبود؟؟؟
تا (آرام گرفت) تموم میشد بهتر بود...!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد