بر خلاف معمول شب های جمعه، شب از نیمه گذشته
بود و مسعود از جلسۀ هفتگی انجمن "سحرجویان"
به خانه بر نگشته بود . دلم گواهی رویدادی ویژه را
می داد . پشت پنجره به انتظار نشسته بودم و بیرون
را نگاه می کردم . سکوت سنگینی مثل آرامش پیش
از طوفان بر فضای کوچه و خیابان حاکم بود . یکی دو
ساعت به طلوع فجر مانده بود که سر و کله چند کلاغ
در آن اطراف پیدا شد .هر چه یه سحر نزدیک می شدیم
یواش یواش تعداد کلاغ ها وسر و صدای چندش آورشان
به نحو ترسناکی زیاد شد . خوب که دقت می کردی چند
تا خفاش نفرت انگیز را هم بین کلاغ ها می شد تشخیص داد .
ناگهان دیدم چند تا از خفاش ها و کلاغ ها به پنجره نزدیک
شدند و انگار که می خواهند آن را بشکنند خودشان را به
شدت به شیشه کوبیدند . از ترس چند قدم عقب رفتم
و پرده ها را کشیدم . یاد فیلم پرندگان هیچکاک افتادم .
خدا خدا می کردم که زودتر آفتاب بزند . انگار دعایم
مستجاب شد، که دیدم قار و قور کلاغ کم و کمتر شد.
با احتیاط جلو رفتم و پرده را کنار زدم . آفتاب داشت
می زد . دیگر اثری از کلاغ ها و خفاش ها نبود .
همراه با روشن شدن هوا تعداد زیادی چلچله از روی
درختان پارک روبرو بلند شدند و با سر وصدای شادی آوری
شروع به خواندن و چرخیدن در آن اطراف کردند . یکی
از آن ها آمده بود پشت پنجره و بال بال می زد . نمی دانم
چرا به دلم زد که پنجره را باز کنم . پنجره را که باز کردم
آمد تو و یک راست رفت روی طاقچه و کنار عکس مشترک
عروسی من و مسعود نشست و آرام گرفت . توی حیاط،
لاشه چند تا کلاغ کثیف و خفاش زشت دیده می شد .
سلام
این تک جمله آخر زیاد نبود؟؟؟
تا (آرام گرفت) تموم میشد بهتر بود...!