داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

ساعت ده صبح روز شنبه ...

"احمد جان منو  ببخش از اینکه رفیق نیمه راه شدم .

تو خیلی تلاش کردی منو خوشبخت کنی و از این بابت

خیلی از تو ممنونم .با تو لحظات شاد وخاطره انگیز

زیاد داشتم ولی خوشبختی از لحظه های شاد  ایجاد

نمیشه . خوشبختی در زندگی، اون رضایتیه که آدم در

فاصلۀ اون لحظه ها حس میکنه ،این  نخ تسبیحِ

 رضایت که لحظات شاد رو بهم وصل میکنه،  در زندگی

 مشترک ما ،متاسفانه وجود نداشت یا من آن رو حس

 نمی کردم . به هرحال من به پایان راه رسیده ام  .

یادت میاد ما اولین بار کجا با هم آشنا شدیم . همون

نزدیکا من یه خونه خریده ام و می رم اونجا بمونم .

خدانگهدارت .سپیده. ساعت ده صبح روز شنبه ......."

یادش اومد که با سپیده  در بهشت زهرا تو مراسم

تشییع و تدفین مادرش اشنا شده بود . مضطربانه

نگاهی به ساعتش کرد . ساعت چهارو نیم بعد از

ظهر بود. می خواست از در بره بیرون که تلفن

زنگ زد . ناشناس چند کلمه بیشتر نگفته بود که

گوشی از دستش افتاد و روی مبل ولو شد.فردا

تو  یه روزنامه نوشته بود که  دیروز خانم میانسالی

 در بهشت زهرا روی قبری که برای خودش خریده

بود با سم خود کشی کرد.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد