شب از نیمه گذشته و چیزی به وقت سحر
نمانده است.نمی دانم چرا با وجود خستگی
مفرط خوابم نمی برد . هزار فکر و خیال از توی
قکر پریشانم رژه می رود. هر وقت این طور می
شوم ، می روم پشت پنجره و به سو سو زدن
چراغ های دور و نزدیک شهر خیره می شوم و
با آدم هایی که مثل من بی خوابی به سرشان
زده احساس هم دردی می کنم .دلم می خواهد
یکی از آنها اینجا بود تا با هم حدیث نفس بگوئیم
و از این تنهایی کشنده که درد مشترک ماست
برای دقایقی خلاص شویم ، تا وقت اذان و روز
کاری دیگری و شب تنهایی دیگر .