داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

عفریته


بابک با حال پریشان و آشفته  و بی قرار روبروی

من نشسته بود. سرگشتگی و پشیمانی از سر

و روش می بارید . نخواستم تو این شرایط سرکوفتی

بهش بزنم و بیشتر از این که بود ناراحتش کنم . ولی

یادم می آمد روزی که هیجان زده پیش من اومد و از

تصمیمش برای ازدواج با رویا  خبر داد خیلی عصبانی

شدم و سرش داد زدم که :" دیوانه ، ازدواج ، بیشتر از

احساسات و عشق و عاشقی احتیاج به تفکر و آینده

نگری داره . آخه این دختره سوای یک قیافه که اونم

با کمک یک من لوازم آرایش جذاب و زیبا شده چی داره.

تو از اخلاق و رفتار  واقعیش چه می دونی . پدر و مادر

که نداره .برادرا و خواهراش که همه خارجند. تو محیط کار

هم یه جورایی بوده که انداختنش بیرون و زود بازنشسته

اش کردند .سنش هم که ده سال از تو بیشتره. تازه نقص

عضوش هم تو سرش بخوره."

بابک به زبان آمد که " فرشته جان ، عجب فریبی خوردم

این یک عفریته واقعی است . یک آدم به شدت عقده ای .

نمی دونم این دختری که توی  یک شهر دوردست کوچک

 بزرگ شده  ، این فرهنگ چاله میدونی  و زبون تند و تیز

و پر از فحش های رکیک رو از کجا یاد گرفته .اخلاقش رو

هم نگو و نپرس که با صد من عسل هم نمی شه خوردش."

گفتم بابک حالا چکار می خواهی بکنی؟ یک کلمه حوابم

داد که : فرار . گفتم یعنی چی؟ گفت: از تو چه پنهان از

مدتی پیش مقدمات سفر به خارج رو فراهم کرده ام .

با خونسردی و ناباوری پرسیدم : کی انشاء الله؟

 گفت همین امشب .گفتم چرا با این عجله؟ گفت

 تو نمی دونی این رویا چه اعجوبه ایه و کجاها دست

 داره ، اگر بو ببره حتما جلوم رو می گیره و یه کاری

 دستم می ده.

اون شب مرغ از قفس پرید  و از فردا تا چند ماه

ما گرفتار اذیت ها و مزاحمت های رویا بودیم، تا

بالاخره از ما نا امید شد و دست از سر ما برداشت. 

ولی نمی دونم هرگز فهمید بابک به خارج رفته یا نه .

 

نظرات 1 + ارسال نظر
مهسا شنبه 27 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 12:36 ق.ظ http://staff.pgs

موذی گری گونه ها دارد، موذی گری سیاسی، موذی گری رسانه ای، موذی گری فامیلی و ده ها شکل دیگرش.... داشتم فکر می کردم یکی از انواع بدترین موذی گری از نوع عاطفی اش است، یعنی یکی تا وقتی فکر می کند می تواند تو را داشته باشد یا تو را به دست بیاورد، با تو مهربان است، دوستت دارد، هدیه باران ات می کند و خودش را در همه لحظات ات می چپاند، اما همین که بفهمد نمی تواند تو را داشته باشد، یا نه به آن شکلی که می خواهد، چنان می شود که که گویی برای اش صد سال غریبه بوده ای، ادبیات اش عوض می شود، کم پیدایی را پیشه می کند و کمی بعد برای او انگار آدمی بی مصرف شده ای!
این جور آدم ها مثل بعضی از این راننده تاکسی ها هستند، سوار دنیای شان که می شوی تا آنجایی که صرف شان می کند تو را می رسانند، و همان جا هم که بخواهند تو را از ماشین شان پیاده می کنند.

به نظرم حرف اصلی را در لفافه و پوشش بازی با کلمات و لی در یک نثر خیلی خوب زدی . اگر می شود پیامت را روشن تر بیان کن . ضمنا خیلی خوشحالم سکوتت را بالاخره شکستی . و این نکته دستوری که "بدترین "صفت عالی است و به یک چیز تعلق می گیره لذا نمی تونه انواع داشته باشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد