داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

گذر عمر

 به توصیه و تجویز دکتر رفته بو د آزمایشگاه

آزمایش خون بدهد . صبح اول وقت بود وچند

نفر بیشتر در صف نمونه گیری نبودند و او

آخرین آنها . تو فکر بود که خانم جوانی  که

نمونه می گرفت صدا کرد : مادر بفرمایید تو .

به خودش آمد و دور و برش را نگاه کرد .فرد

دیگری درانتظار نبود. دوباره صدا بلند شد:

مادر بیا تو با شما هستم .چیزی در درونش

فرو ریخت : مادر ...مادر ... چه زود گذشت و

انتظار مادر شدن و مادر بودن برآورذه نشد.

ولی سن و سال و چهرۀ مادرانه را روزگار

به او تحمیل کرده بود. وقتی به خانه بر

می گشت پاهایش را کمی روی زمین می

کشید و نا خودآگاه کمی خمیده راه می رفت .

نظرات 1 + ارسال نظر
. سه‌شنبه 6 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 01:24 ق.ظ http://www.hghkh.blogsky.com

چه ناراحت کننده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد