گل آفتابگردان: کجا بودی عزیز من
تمام شب چشم به راه سحر بودم،
دلم هزار جا رفت ،تا تو بیایی و یک بار
دیگر به من امید زندگی بدهی . بر من
بتابی و من تمام روز را با نگاه به چهره
زیبای تو سرمستانه سپری کنم .
آفتاب : گُلَکَم ، می دانی که در پشت
کوه هم گل های آفتابگردان بسیاری
در انتظار دیدن من خواب به چشمسان
نمی آید . آنها هم عاشق هستند و تشنه،
دیدار دوست .
گل آفتابگردان: افتاب من ، خوشا به
خالت که یک دنیا هواخواه و دلباخته و
شیفته داری. ولی کاشکی تنها از آن من
بودی و همیشه تنها بر من میتابیدی.
آفتاب: دیگر بنا نبود که حسادت کنی، عاشق
صادق که حسود نمی شه. و چند دقیقه ای
پشت یک تکه ابر بزرگ پنهان می شود .
گل آفتابگردان چند لحظه سرش را از شرم
به زیر می اندازد و زیر لب می گوید:شاید
منهم اگر این همه عاشق داشتم بیشتر از
این ها ناز می کردم . اما مگر من از تو چه
می خواهم جز نگاهی از سر مهربانی و
خنده ای از روی دلبری . آری من عاشق
به دنیا امده ام و باید درد عاشقی و کشیدن
ناز معشوق را در تمام این عمر کوتاهم
تاب بیاورم.
آفتاب : خوب، گل من ،غروب شده و من باید
بروم پشت کوه . تا بامداد فردا بدرود.
گل آفتابگردان: خدا نگهدار خورشید من ،
تمام زندگی من. اگر بدانی چقدر شاد شدم
که مرا " گل من" صدا کردی . برای همین
تمام شب را در رویای وصال تو سرخوش
خواهم بود .