تو قصه ها که خونده بودم یه عاشق
دیوانه به یک نظر دل و دین شو داده بود
به لیلی یا شیرین . به ریش هرچی مجنون
و فرهاد خندیده بودم که لابد از اول یه تخته
شون کم بوده. اینارو افسانه می دونستم و
مال عهد عتیق نه مال این دور و زمونه .
باور کردنی نبود و نیست که منم با این همه
ادعای اراده و عقل تو همچین تله ای افتاده
باشم . تو چی داشتی تو اون صورت معصوم
و تو اون چشمای گیرات ، نمیدونم هرچی بود
همون تصویرت که از راه دور به من می رسید
کار خودشو کرد. ریختم به هم، حسابی .
گفتم شاید یه حس زود گذر باشه ولی نبود
یه روز، دو روز ،یه هفته، یه ماه، یه سال ،
چن سال نخیر ول کن نبود. بله خانوم خانوما
خودتم نمی دونستی جطور مخ ما رو زدی .
اگه می دونسی اگه می دونسی .کاشکی
می دونسی تا شاید یه چاره ای برام می کردی
اخه بالاخره یه سر طناب تو دست تو بود و
یه سر دیگش به دور گردن من حلقه شده بود.
حالا برای این کاری که می خوام بکنم نمی خوام
بگم تو مقصری ، نه . اون کسی که حوا و
دختراشو آفرید یک شیطنتی کرد و یه چیزی تو
وجود اینا گذاشت که هر مرد قوی و مغروری
رو روزی در مقابل این موجودات ظریف به
زانو درآره . ولی خوب خدائیش این چن سال
دورۀ خیال پردازی ، یه جورایی لطف و لذت
خودشو داشت . ما که داریم میریم ولی دفعۀ
بعد مواظب جوونای معصوم مردم باش .
از یادداشت های یک پسر خل برای یک دختر زبل