داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

حال خراب رویا

رفته بودم خونۀ دوستم رویا، بهش سر

بزنم و حالشو بپرسم . وقتی وارد آپارتمانش

شدم از گرمای شدید هوا و تاریکی خونه

متعجب شدم . گفتم چه خبره رویا چطور

این گرما رو تحمل می کنی .مگه کولر

 نداری. گفت کولر خرابه . گفتم دم غروبه

هوا یه خورده خنک شده اقلا پنجره رو باز کن،

 هوا عوض بشه . بعد متوجه شدم یه پرده

کلفت جلو پنجره کشیده و فقط یه چراغ کم

نور  هم وسط هال به اون بزرگی روشنه .

به طعنه گفتم چراغا هم سوخته ؟ بذون اینکه

جوابی بده ، رفت یه لیوان شربت خنک

اورد  و نشست کنارم و گفت من از دست

این مردم کلافه شذم برای همین هم

ترجیح میدم تو تاریکی و گرما بشینم

ولی سر و صداشون رو نشنوم و ریختشون

 رو حتی از پنجره نیبینم . ناخودآگاه پرسیدم

رویا حالت خوبه ؟ یه دفعه برگشت گفت

شربتت رو بخور  و تنهام بذار ، تو هم انگار

اومدی زجرم بدی . گفتم رویا جان می شه

بگی چه اتفاقی افتاده که با من که دوست

قدیمی و صمیمی تو هستم این جور حرف

می زنی ؟ یه دفه فریادی زد که: من دوست

نمی خوام.  بیرون !!!

من  هاج و واج از جام پریدم و رفتم دم در،

کفشام رو پوشیدم و  بی خداحافظی اومدم

بیرون .  الان دو رور گذشته  و هنوزمتحیرم که

 این چه حال و روزی بود که رویا داشت .

به هر حال با شناخنی که از رویا دارم  منتظر

 تلفنش می مونم که زنگ بزنه تا قرار بذاریم

مثل قدیما  با هم بریم تو اون کافه شاپ خیابون

 ولیعصر و هرچی غم و غصه داریم ،بریزیم

بیرون و راحت و سبکبال برگردیم خونه هامون .

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد