داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

پشیمان


نمی دونم چی بگم صبح نزدیکه و من

هنوز هیچ کاری نکرده ام . اشتباهم این

بود که از سر شب که وقت داشتم باید

برنامه ریزی می کردم . ترس و تردید

همه فرصت ها رو از من گرفت .به اندازه

یه دفترچه صد برگ کاغذ سیاه کردم و

پاره کردم و ریختم دور و برم . اگه به جای

نوشتن، از جام پا می شدم و می رفتم

 پشت پنجره و تعداد چراغای قرمزشهر

رو می شمردم، و منهم به علامت همدردی

یه چراغ قرمز روشن می کردم.اگر گوشام

 رو تیز می کردم و ناله های دردناکی رو که

تو دل شب پیچیده بود تشخیص می دادم

و با اونا همنوایی می کردم ، الآن اینقدر

پشیمون نبودم. آفتاب که بزنه و مردم بیان

بیرون از خونه هاشون ، من حتی پشت

پنجره هم نمیرم مبادا نگاه شماتت

بارشون به من بیافته و ازخجالت آب بشم .

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد