نمی دونم چی بگم صبح نزدیکه و من
هنوز هیچ کاری نکرده ام . اشتباهم این
بود که از سر شب که وقت داشتم باید
برنامه ریزی می کردم . ترس و تردید
همه فرصت ها رو از من گرفت .به اندازه
یه دفترچه صد برگ کاغذ سیاه کردم و
پاره کردم و ریختم دور و برم . اگه به جای
نوشتن، از جام پا می شدم و می رفتم
پشت پنجره و تعداد چراغای قرمزشهر
رو می شمردم، و منهم به علامت همدردی
یه چراغ قرمز روشن می کردم.اگر گوشام
رو تیز می کردم و ناله های دردناکی رو که
تو دل شب پیچیده بود تشخیص می دادم
و با اونا همنوایی می کردم ، الآن اینقدر
پشیمون نبودم. آفتاب که بزنه و مردم بیان
بیرون از خونه هاشون ، من حتی پشت
پنجره هم نمیرم مبادا نگاه شماتت
بارشون به من بیافته و ازخجالت آب بشم .