داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

مَسی جون

اسمش معصومه بود که ما صداش می ردیم

مَسی جون. دوست سال های دور مادرم بود .

بزرگتر که شدم فهمیدم  از خانواده قاجار بوده

با لقب تاج الملوک و اوائل سلطنت رضاشاه

 پس از  در گذشت شوهر جوانش و با داشتن

یک پسر کوچک به اصرار پدرش به عقد پسر

 عموی عیاش و تریاکی و الکلیش در آمده .

از وقتی یادم می اومد تکیه  کلام مَسی جون

 "درد بی درمون" بود که اشاره به شازده

 محمد حسن میرزا شوهرش بود . سیمای

 مَسی جون در پیری همچنان جذاب بود ولی

 غمی در چشمان و خطوط صورتش موج میزد

 که انگار با مجسمۀ مصیبت زدگی و بیچارگی

 غیر قابل جبران روبرو شده ای .مَسی باور

 داشت که محمدحسن میرزا برای بدست

 آوردن ما ترکش، تنها پسر او را در عنفوان

جوانی سر به نیست کرده است .  این

 اواخر ،شازده که تتمۀ میراث  پدری تاج

الملوک را از چنگش در آورده بود او را سه

 طلاقه کرد و از خانه بیرون انداخت . مادرم

هم ، اطاق آن طرف حیاطمان را روبراه کرد و

مَسی جان اومد پیش ما . ولی پیرزن انگار

طاقتش طاق شده به آخر خط رسیده بود

چون در یک شب سرد و سیاه زمستان

همون سال  از "درد بی درمون " آسوده

شد  .به قول خاقانی  :

"تا خود چه رود خذلان بر کاخ ستمکاران"

البته همینطور هم  پیش آمد و پس از مدت

کوتاهی،  بدن متعفن شازده رو که مبتلا  به

یک بیماری مقاربتی وحشتناک شده بود

 از گوشۀ یک آسایشگاه به گورستان

منتقل و بی نام ونشان دفن کردند

و چون ورثه ای نداشت اموالش به

اشارۀ حکومت وقت مصادره شد .

 

 

 

 

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد