داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

خدایا

خدایا اگر توان و خواست و خردِ بسنده دارم

تقدیر و سرنوشتم را به دست خودم بسپار.

و اگر سستی و کاستی در گزینش های

درست در زندگی دارم این سستی و کاستی

را به توانایی و فزونی برگردان . و اگر شایستگی

این بهرۀ گرانسنگ تو را هم تدارم  در این شب

گرامی از تو می خواهم که درازای زندگیم بیش

از این نباشد و فرجام کارم هرچه زودتر فرا رسد.


التماس دعا

اقای ایکس

قیافه اش برایم آشنا نیامد ، ولی وقتی هما بابک را به من معرفی کرد

و او چند جمله تعارف آمیز به زبان آورد ،  انگار سالها بود او را

می شناختم . بعد سر میز شام و در طول میهمانی که او با صدای

گرم و طرح مطالب شیرین و جذاب توجه همه را به خود جذب کرده

بود، من هرچه بیشتر مطمئن می شدم که او را کاملا می شناسم .

حتی یکبار هم دل به دریا زدم و از او که نزدیک من نشسته بود

پرسیدم : ما قبلا همدیگر را جایی ندیده ایم ؟ ولی قبل از اینکه

خودش پاسخ بدهد هما پرید وسط و گفت : نامزدم سال ها در خارج

اقامت داشته و به تازگی به ایران بر گشته .

آن شب گذشت و من تا نزدیک صبح به او فکر می کردم . تا اینکه

از خستگی به خواب عمیقی قرو رفتم . نمی دونم خوابم چند ساعت

طول کشیده بود که با صدای زنگ تلفن از جا پریدم . هما بود که

برای یک دورهمی دیگر در هفته بعد دعوت کرد . نزدیک ظهر

جمعه بود و دوباره به فکر او افتادم . ناهار ساده ای خوردم و

قهوه ای درست کردم  و با فنجون پر اومدم روی کاناپه نشستم

و تلویزیون رو روشن کردم . نمی دونم چه ربطی داشت که وقتی

اولین جرعه قهوه رو سر کشیدم و از داغی اون زبونم سوخت

یک دفعه مغزم کار افتاد . دویدم سمت قفسه ای که نوارهای قدیمی

را اونجا گذاشته بودم . جعبه نوارها رو اوردم بیرون و همه رو

روی میز خالی کردم. دنبال نوار ی میگشتم که روش نوشته بودم

آقای ایکس. خیلی زود پیداش کردم و رفتم سراغ ضبط صوت قدیمی .

یکی دو مرتبه گوش دادم . بله خودش بود . بابک همون آقای ایکس

بود که مدتها دنبال هویتش بودم . خاطراتم منو برد به چندین سال

پیش . آقای ایکس یه مزاحم تلفنی معمولی نبود . اوایل خیلی سعی

کردم از طریق مخابرات پیداش کنم  ولی نشد .گویا از خارج تلفن

می زد و قابل دسترس ما نبود. از من اطلاعات زیادی داشت و همین

منو کنجکاو می کرد که بفهمم اون کیه .  با صدای گرم و آرام بخشش

، خیلی محترمانه و غیر مستقیم به من اظهار علاقه می کرد ، ولی از

خود هیچ چیز بروز نمی داد . برای همین هم پس از یک مدت نسبتا

طولانی با تعویض خط تلفن و آدرس خونه ، ارتباطم با او کاملا قطع

شد . تا دیشب و اون اتفاق. مدت ها تو شش و بش این برخورد بودم

تا روز عقد هما و بابک  فرا رسید .عاقد وقتی نام داماد را میخواند

گفت اقای محمود .....معروف به بابک . انگار منو برق گرفت .

محمود . محمود .....همسایه و دوست دوران کودکی و نوجوانیم.

حالا فقط یک سوال کوچک باقی مانده بود . محمود سالها بعد چگونه

  و با چه هدفی تلفن من را در محله ای دیگر پیدا کرده بود  و آیا

اکنون مرا می شناسد که همان فرشتۀ کوچک محله امیر آباد هستم ؟.

 

 

 

 

درد مشترک

شب از نیمه گذشته و چیزی به وقت سحر

نمانده است.نمی دانم چرا با وجود خستگی

مفرط خوابم نمی برد . هزار فکر و خیال از توی

قکر پریشانم رژه می رود. هر وقت این طور می

شوم ، می روم پشت پنجره و به سو سو زدن

چراغ های دور و نزدیک شهر خیره می شوم و

با آدم هایی که مثل من بی خوابی به سرشان

زده احساس هم دردی می کنم .دلم می خواهد

یکی از آنها اینجا بود تا با هم حدیث نفس بگوئیم

و از این تنهایی کشنده که درد مشترک ماست

برای دقایقی خلاص شویم ، تا وقت اذان و روز

کاری دیگری و شب تنهایی دیگر .

 

عشق یا جادو

مادر قریاد دردمندانه ای کشید که :آخه دخترم

 تو چطور میخوای با پسری ازدواج کنی که

پدرش زندگی مارو به فلاکت کشیده و باعث

 مرگ پدرت شده ؟

: مامان دست خودم نیست . من پرویز رو

 دیوانه وار دوست دارم و نمی تونم بدون اون

زندگی کنم .

:ولی بدون ما می تونی . یعنی میتونی به

 عشق ما به خودت پشت پا برنی . یعنی ما

 اون قدر برات ارزش و احترام نداریم که به

خاطر ما از این عشق دیوانه وار بگذری .

: مامان با همه وجودم شما رو دوست دارم

یعنی بهتون احترام می زارم ولی ...

: ولی چی ؟ ولی حاضری برای زندگی با

 پرویز همه حرمت و علائق خودت رو به ما

زیر پا بزاری.

: ...................

:اره عزیزم فهمیدم . سکوت، علامت پاسخ

مثبته . ولی  اینو بدون ، این اخرین نقشه

اون خانواده برای انتقام از خانواده ماست .

و طولی نمی کشه که تو رو با جسم و روح

در هم شکسته پرت می کنند طرف ما.

: مامان ، برای من حتی یک روز زندگی با

پرویز باندازه تمام سال هایی که با شما

زندگی کردم ارزش داره

: دستت درد نکنه عزیزم انگار تو کاملا جادو

 شدی و کاری از دست من برای نجات تو بر نمیاد.

: شما بگو جادو ،  من می گم عشق ................    

ساعت ده صبح روز شنبه ...

"احمد جان منو  ببخش از اینکه رفیق نیمه راه شدم .

تو خیلی تلاش کردی منو خوشبخت کنی و از این بابت

خیلی از تو ممنونم .با تو لحظات شاد وخاطره انگیز

زیاد داشتم ولی خوشبختی از لحظه های شاد  ایجاد

نمیشه . خوشبختی در زندگی، اون رضایتیه که آدم در

فاصلۀ اون لحظه ها حس میکنه ،این  نخ تسبیحِ

 رضایت که لحظات شاد رو بهم وصل میکنه،  در زندگی

 مشترک ما ،متاسفانه وجود نداشت یا من آن رو حس

 نمی کردم . به هرحال من به پایان راه رسیده ام  .

یادت میاد ما اولین بار کجا با هم آشنا شدیم . همون

نزدیکا من یه خونه خریده ام و می رم اونجا بمونم .

خدانگهدارت .سپیده. ساعت ده صبح روز شنبه ......."

یادش اومد که با سپیده  در بهشت زهرا تو مراسم

تشییع و تدفین مادرش اشنا شده بود . مضطربانه

نگاهی به ساعتش کرد . ساعت چهارو نیم بعد از

ظهر بود. می خواست از در بره بیرون که تلفن

زنگ زد . ناشناس چند کلمه بیشتر نگفته بود که

گوشی از دستش افتاد و روی مبل ولو شد.فردا

تو  یه روزنامه نوشته بود که  دیروز خانم میانسالی

 در بهشت زهرا روی قبری که برای خودش خریده

بود با سم خود کشی کرد.