داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

پیام تحلیلی ایران خانم


عزیزانم عبور از این گذرگاه تنگ و تاریک تاریخی

بیش از اندازه به درازا کشیده به گونه ای که نفس هایمان

 به شماره افتاده و به سختی بالا می آید و این سختی ها

و ناامیدی از خروج از تاریکی، همه را با خطر جدی مرگ

روبرو کرده.

اما دیده بان های ما خبر آورده اند که تا خروج از تنگه

راه بسیار کوتاهی باقی مانده. بیایید پشتیبان لشگر پیشرو

مان ،که از دختران و پسران تازه نفس تشکیل شده ، باشیم

و پشت سرشان را خالی نکنیم . به امید فردای روشن  و جشن

و پایکوبی در دشت های سرسبز آزادی.

 

کور رنگانه

 تا وقتی کور رنگانه  نگاه می کنی

و هر سرخی را  سبز

و هر سیاهی را سفید می بینی

وقتی به جای عینک دوربین

که  بر فراز میدان

حلقۀ ریسمان را نشان می دهد

عینک نزدیک بین زده ای

تا  بتوانی تکه نان خشکی را

که برایت پرتاب کرده اند

 ببینی و برداری و  شکر کنی

خدایان زمینی را .

من دیگر با تو سخن نخواهم گفت

 و حرف هایم را در گوش زمان

زمزمه خواهم کرد .

 

 

 

 

فرجام کشمکش هزاره ها

پس از هزاران سال کشمکش ، بالاخره در مسابقه پایانی،

اهورا پشت اهریمن را به خاک رسانید. فرشتگان یکسره

فریاد می زدند تمومش کن تمومش کن . اهورا که

احساساتی شده بود  خنجر از غلاف کشید و برپهلوی

اهریمن زد .ناگهان  گویی جهان زیر و رو  شد طوفان

رعد و برق و زلزله همه چیز را ویران و زیرو رو می کرد.

اهورا به شدت خشمگین شده و بر سر طرفدارانش

فریاد می زند لعنت به شما چرا مرا تحریک کردید ،مگر

نمی دانستید جهان بر پایه ترکیب نور و ظلمت و خیر و

شر ساخته شده است .  دیگر همه جا کاملا تاریک شده

 بود و سکوتی وهم آور موج می زد،اهورا زیر لب می گفت :

 حالا  دوباره برگشتم به روز ازل .

 

 

 

 

پیری کنار روزن تنگی نشسته است

پیری کنار روزن تنگی نشسته است
چشمان خواب و خسته و نمناک او به راه
در کلبه ای کنارة دریای موج خیز
در انتظار گمشده ای در شب سیاه

افتاده عکس کوچک قصری که روشن است
در چشم پیرمرد که گه باز میشود
از دور هم صدای موزیک میرسد بگوش
آنجا که این حدیث وی آغاز میشود

از یاد او نمیرود آن سالهای دور
آن روزهای شاد بدان قصر دلفریب
با دوستان و دخترکان شاد بود و مست
هرگز گمان نبرد به این کلبه غریب

آن سالها دریغ که چون برق و باد رفت
آتش درون قلب وی آهسته می فسرد
رؤیای کوچکش که کنون قد کشیده بود
بابای دل فسرده خود را به کلبه برد

در قصر ، تاپ تاپ موزیک بود و رقص و اکس
جائی برای پیر خرفتی نمانده بود
با چند عکس کهنه و با خاطرات خویش
این روزگار سرد و عبث را نخوانده بود

اما در انتظار، که رویای مست او
مستی ز سر ببرده و بیخواب میشود
یک شب به سمت پنجره آید بسوی آب
او هم اسیر یک شب مهتاب میشود

پدر ژپتو

پدر ژپتو  که یک کشیش ساده بود و از راه نجاری

زندگی بخور و نمیری داشت. بعد از پیدا کردن یک

 پسر بچۀ یتیم در یک منطقۀ روستایی و شایع کردن

داستان دروغ ساخت مجسمۀ چوبی پینوکیو که جون

گرفته بود. خیلی مورد اقبال مردم ساده لوح شهرشون

قرار گرفت و مرجع حل و فصل امور قرار گرفت و

پس از مدت کوتاهی حاکم خردمند اونجا رو کنار زد

و جای او رو گرفت.

پدر ژپتو گرچه  حاکم  شده بود  اما پنهانی نجاریش رو

داشت  و آن را توسعه داده بود  یعنی عدۀ زیادی از

اراذل و مزدوران  دزد و دروغگو و آدمکش را پنهانی جمع آوری

و  اجیر کرده بود و تند تند مجسمه های چوبی آنها رو

می ساخت و به بازار می فرستاد بعد مدعی می شد آنها هم

مثل پینوکیو معجزه وار زنده شده اند .

یکی از اولین کارهایی که ژپتو  کینه توزانه انجام داد کشتن

نهنگ های دریاهای اطراف بود. بعد  چون از آب و

 سبزه و  ستاره هم متنفر بود  ،دستور داد جنگلها رو

نابود و رودخونه ها رو  خشک و ستاره ها رو کور کنند

 و کویر ها رو توسعه بدهند .

اما پینو کیو که کم کم خودش رو برای جانشینی ژپتو

 آماده می کرد  در پنهان سازمان دهی اوباش پدرش را

بر عهده داشت و لی ظاهرا به کار برج سازی مشغول بود

 البته هرچه هم دروغ می گفت  دماغش دراز نمی شد

اما  وقاحت و درندگی او روز به روز  بیشتر می شد

 معترضین به این اوضاع یا فراری بودند یا در گوشۀ زندان

اسیر. بیشتر مردم شهر خفقان گرفته بودند و دیگه از

دروغ های عجیب و غریبی که  روزی هزار بار می شنیدند

شاخ در نمی اوردند  ،اما برای اینکه دیوونه نشوند

جوک می ساختند و مثل مجانین  می خندیدند .

فرشته مهربون با شیطون هم دست بود  و شده

بودن وزیرای دست راست و دست چپ پدر ژپتو .

روباه مکار خزانه دار کل نظام بود  .

گربه نره  پلنگی  شده بود که  وظیفه اش حفظ

امنیت ژپتو و پینوکیو  بود .