بغض گلوی هر دوی ما رو گرفته و چشمامون
اشک آلود بود.
ناراحتی ها و دلخواسته هاشو بریده بریده و
هق هق کنان می گفت:
چرا این قدر دور ، چرا تهران...
دلم خوش بود تو یکی نزدیک من باشی ...
پسرا رو که خیلی دیر به دیر می بینم..
خواهرت هم که رفت خارج و ....
تا بیاد نفس تازه کنه و ادامه بده می پرم
وسط حرفش و می گم :
مادر ، مگه تو خوشبختی منو نمی خوای
تو این همه برام زحمت کشیدی ، امید دادی
تشویقم کردی که با وجود این مشکل جسمی
درس بخونم و کار پیدا کنم ، حالا که یه
فرصت بزرگ برام پیش اومده می گی نه .
زمزمه کنان جواب داد مگه خوشبختی فقط کاره،
من هنوز برات آرزوها دارم، عروسی، شوهر ،
بچه ، دلم می خواد .....
با بی حوصلگی پریدم وسط حرفش و گفتم :
مادر می بینی که، کسی به خواستگاری یه
دختر چلاق نمی ره .
جواب داد : اگه اینجا می موندی از میون این همه
فامیل و آشنا حتما یه خواستگار برات پیدا می کردم .
باز جستم وسط حرفش و گفتم :مادر ، من شوهر
صدقه سری نمی خوام ، من نیاز به ترحم کسی
ندارم من ....
پدرم که از اطاق کناری حرف های ما رو گوش
می داد اومد تو و گفت خانم ، مگه این دختر رو
نمی شناسی ، مگه نمی دونی چقدر لجباز و
یه دنده است ، نگاه به صورت خوشگلش نکن ،
دلش مثل سنگه ......
از گفت و گوی اون شب نزدیک ده سال
می گذشت و من داشتم از مراسم خاکسپاری
مادرم. تو ماشین ، کنار دست برادر بزرگم به خونه
پدری بر می گشتم . خونه ای که بعد از تصادف
و فوت پدر و بعد در گذشت مادر ، سوت و کور
می شد . حسرتی در دلم احساس می کردم
ولی از تصمیمی که ده سال پیش گرفته بودم احساس
پشیمانی نداشتم .
سلام
خوشم اومد
اگه نوشته خودتونه که باید بگم عالیه چون این نوع قلم در داستانهای پایین هم بود و اگه انتخاب کردین از جایی باز تبریک میگم چون تونستی داستانهایی به یه نوع نگاه انتخاب کنی
پیرزو باشی