گفت : ما در دریای دردها زندگی می کنیم ولی بعضی از این
دردها جانگدازتر هستند.
گفتم: بله درد ار دست دادن عزیزان بسیار جانگداز است.
گفت : نه ، از این دردناکتر آنست که به فهمی از مرجع اطمینان
خود فریب خورده ای و همه چیز خود را از دست داده ای
و راه برگشت و جبرانی نمانده است.
گفتم : مانند خیانت همسر
با کمی عصبانیت گفت: تو چرا همه چیز را شخصی می کنی .
بحث ما اجتماعی است و به سرنوشت ملت ها برمی گردد.
خودم را به نفهمی زدم وپرسبدم: ببخشید من خوب متوجه
منظورتان نمی شوم؟
با زیرکی فهمید و گفت : خودت را به خواب نزن .منظور من
بسیاری از منجی های ملت ها هستند که مردم با زود باوری
دور آنها جمع می شوند و به آنها امید می بندند .
با خوشحالی گفتم : گرفتم!!!!! مثل وقتی مردم برای خروج از
ته چاه به طنابی آویزان می شوند و منجی طناب را در میان
راه رها می کند .
گفت : ما نمونه ای داریم که بی انصاف ها طناب نجات را انداخته
دور گردن مردم و وسط چاه آنها را خِرکِش می کنند.
پرسیدم:حالا وضع ما چطوره؟
پاسخ داد: ما چهار دسته ایم. یک چند نفری که بالای چاه سر
طناب را گرفته اند و با زندگی مردم بازی می کنند . یک اقلیت
مزدوری که ازدور برای اون چند نفر کف میزنند و هورا می کشند.
و یک اکثریتی که وسط چاه در حال خفقان هستند .
پرسیدم : و دستۀ چهارم؟
جواب داد : یک اقلیتی که ته چاه توی تاریکی نشسته اند ، آتشی
روشن کرده اند و دنبال راه حل دیگری برای نجات هستند.
: و به کدام دسته می توان امیدوار بود؟
: به همین دستۀ آخری.
: و سوال اصلی که مطرح نشد ، اینکه چه کسی مردم را توی
چاه انداخته ؟
:چرا این را می پرسی؟
: که اگر از چاه بیرون آمدیم، دوباره در آن نیافتیم .
:خودمان مقصریم. غفلت عزیزم غفلت.
گفتم : برای گرفتن یک شاه ماهی باید خیلی صبور باشی
گفت: از کی تا حالا فیلسوف شدی؟
گفتم : فلسفه نیست، واقعیت زندگی است
گفت : از کی تا حالا شاه ماهی شدی؟
گفتم: بودم و هستم ، شما چشم حقیقت بین نداشتی و نداری
گفت: توی دریا شاه ماهی زیاد است
گفتم: ولی ما هنوز به دریا نرسیده ایم
گفت : عجله کن برسی، چون خشکسالیه و ممکنه رودخانه خشک بشه
گفتم : نگران نباش ، در آن صورت می شوم یک پرندۀ بسیار زیبا
و می روم روی بلندترین درخت باغ می نشینم
گفت: کجای کاری؟ همۀ درختان باغ خشکیده
گفتم : می شوم یک یاقوت سرخ بسیار قشنگ که هزاران مشتری داشته باشد
گفت:پس در هر حراجی، بالاترین قیمت را می دهم و تو را تصاحب می کنم
گفتم : نه اول کسی که مرا بیابد تنها از آن او هستم
گفت : و اگر خواست تو را بفروشد؟
گفتم: پاره ای آتش می شوم و خانمانش را میسوزانم
گفت : این حرف ها برای هیچکدام ما عشق نمی شود
گفتم: پس چه کنیم؟
گفت: این انگشتر یاقوت نشان گرانبها را از من قبول کن و....
گفتم : دیدی گفتم برای صید شاه ماهی باید صبور باشی
گفت: بهتر بود می گفتی صید شاه ماهی هزینۀ سنگینی دارد
گفتم: هر جور می خواهی فکر کن
آرزوی یک روز آفتابی
پیش کش .
فردا اگر هم،
به اندازۀ یک شب مهتابی ،
یا یک روز بسیار ابری و طوفانی،
روشن باشد،
از شادی،
کلاه گشادی را که بر سر ماست،
چنان بالا می اندازیم،
که تند باد حادثه آن را
به دست عبرت تاریخ بسپارد.