بارها
ما را
به ضیافتی پر شکوه فراخواندید
هر بار
با خوانسالاری دیگر
اما همیشه
می نشینیم در کنار همان خوانِ خوارکننده
آنهم در نه در اندرون
که گسترده در بیرون قصر سیاهتان
و چیزی جز نان خشک و آب شور و شراب خون ،
پیش روی ما ننهادید
زود باشد
که باشیم و نباشید
دریغ از ستاره ای
در آسمان این شب وهم انگیز
همه سیاهی و طوفان و
باد های سموم
افسوس ، افسوس
در این شب دیجور
بدین "چراغ"
که داده به دست ما ، شحنه
با شعله ای لرزان و کم فروغ
چندان امید نیست
که روز را بتواند
به ما بشارت داد
و عمر خویش دریغا
به نیمه شب برساند
چه خوب می شد اگر
تا هنگامۀ سحر
در کوه و دشت
آتش ها بر میفروختیم
و مقدم خورشید را
جشن می گرفتیم