یکی دو هفته از مراسم سال خودکشی برادرم مهرداد و در گذشت پدرم گذشته بود
که قضیه خواستگاری بابک از من جدی تر مطرح شد و با رضایت مامان و بلکه اصرار او
و تمایل قلبی خودم جواب مثبت دادم .
با توجه به شرایط اون روز ما و دست تنگی برای خرید جهیزیه با مامان قرار گذاشتیم
که خونه رو بفروشیم و برای اون یه آپارتمان نزدیک خانه بابک بخریم .
ضمن اینکه برای فروش خونه اقدام کردیم، برای جمع و جور کردن و فروش وسایل
اضافی هم دست به کار شدیم .
یه روز تعطیل ، صبح زود پا شدم رفتم سراغ اطاق مهرداد . بعد از مرگ اون، در اطاقش
هرگز باز نشده بود . با مرور نا خودآگاه خاطرات تلخ حوادث یک سال پیش در رو باز کردم
و به آرامی قدمی جلو گذاشتم . طبیعی بود که همه جا رو خاک گرفته بود ولی هوز بوی
عطر محبوب مهرداد توی فضا احساس می شد .
نزدیکای ظهر بود که بعد از گرد گیری و جارو و بسته بندی کردن لباسای مهرداد که قرار
بود به کسی ببخشیم . داشتم کتابا و یادداشتای مهرداد رو توی کارتن می گذاشتم که
چشمم به یه دفترچه یادداشت زرد رنگ کوچک افتاد بازش کردم و دیدم دفترچه خاطرات
برادرمه اتفاقا همون لحظه مامان اومد تو و زد زیر گریه، من دفترچه رو گوشه ای قایم
کردم و مامان رو در آغوش گرفتم و سعی کردم آرومش کنم گرچه خودم هم داشت
بغضم می ترکید .
آخر شب ، توی اطاقم دراز کشیده بودم و داشتم با کنجکاوی آن دفتر چه زرد رو ورق
میزدم . مهرداد در آخرین یادداشتش که تاریخ آن روز قبل از مرگش بود نوشته بود :
" این فرزند حضرت آدم چقدر میتونه خودخواه و ستمگر باشه . مادرم، بارها از تو
پرسیدم چرا مرا ناخواسته به دنیا اوردید و شما هر بار چیزی جز اون جواب های
کلیشه ای و صد تا یه غاز نداشتید که طبیعیه و عرفه و زندگی همینه و .....خوب
حالا این هیچی ، ولی شما یه اسباب بازی و وسیله سرگرمی تو زندگیتون
می خواستید مگه نه ؟ که به زوز هلش بدبید تو مدرسه و دانشگاه ، که به زور
براش زن دلخواه خودتون رو بگیرید ، که هر روز قر بزنید که آرزو دارید نوه دار بشید،
و وقتی نشد و فهمیدید که عیب از زن بیچاره منه که عاشقش شده بودم ، با هزار
دسیسه و فریب وادارش کنید که از من جدا بشه و منو توی این دنیای وانفسا با
زورگویی های شما تنها بذاره. دیگر باید این حقیقت را بگم که از زور گویی های
شما و رفتارهای ناهنجار این اجتماع کاملا خسته شده ام و می خواهم به
اختیار خود هرچه زودتر از این زندان خلاص شوم . بر خلاف شما من شما رو برای
خودتون دوست داشتم نه برای خودم . خدا نگهدار عزیزان من" .
دفترچه را بستم و بوسیدم و کناری گذاشتم و تا وقتی خوابم ببره برای مهربونی و
مظلومیت مهرداد یکسره گریه کردم .
وقتی سوار بر زورق بی وفایی و هجران در افق سپید دریا
دور می شدی من تمام آرزوهایم رابیرون کلبۀ ساحلی ،
در چاله ای به اندازه یک دل پژمرده به خاک سپردم ،و کنار
آن نهال کوچکی از امید کاشتم که آن روز و هر روز آن را با
اشک چشم و خون دیده آبیاری کرده ام . اکنون همه روزه
از بام تا شام در زیر درخت سایه گستری که عطر گل های
سرخ و سپید آن در تمام کرانه دریا پیچیده است و سوار بر
امواج، پیام آرزومندی مرا تا دل اقیانوس می برد ،می نشینم ،
چشم هایم را می بندم و تو را که دیگر موهایت سپید گشته
ولی چهره ات با شیارهای پیری زیباتر شده است در آغوش
می گیرم و می بویم ، بویی ازعطر عاشقی که برایم پیشکش
آورده ای .