در درازنای سال ها
ما را چنان خو داده اند
به "شب نشینی"
که خورشید را فراموش کرده ایم
و مهتاب را نمی فهمیم
قاضی شهر را دست بوسیم
و داروغه را ثناگو
به حقارت شمع دلخوشیم
و پروانۀ زندگی را هر بامداد
از نانوایی محله می گیریم
می دانیم می دانیم می دانیم
که این رسمی است غریب
در شهری که کوچه های آشنایش
بوی غربت و درماندگی گرفته اند .
اما شب ، میدان فراخ ستیز نیست
وقتی شب زدگان به تاریکی خو کرده اند
و با برادران شب ستیز بیگانه اند
وقتی خفاشان خون آشام را تقدیر
و زنده ماندن را تدبیر خویش می دانند
آه ، شب نشینی تا کی ؟
دشمن پشت دروازه های شهر است
وقتی مستی از سرها پریده باشد
می ترسم شهر آرزوهایم
شهر دوست داشتنیم
در آتش سوخته باشد