از ده سال پیش که به خاطر بیماری و فوت مادرم به ایران
برگشتم ، دیگر فکر سفر به وطن رو نکرده بودم.
این بار هم خبر بیماری شدید خواهرم نازنین داشت منو به
اون سمت می کشید .
بیشتر زمانِ طولانی سفر رو به مرور خاطرات زندگی
در ایرانی گذروندم که یک زمانی برای من بسیار عزیز بود.
خاطراتی که متاسفانه بیشترش تلخ و دردناک بود.
گفتم بیشتر ، برای این که یک مقطع بسیار زیبا و
خاطره انگیز هم داشت و اون ازدواج من و پسر عموم
سعید بود که از نوجوانی همدیگر رو عاشقانه دوست داشتیم. حامله بودم که دست حوادث خانه خوشبختی مونو
ویرون کرد منو و شوهرم در حوادث سیاسی به زندون
افتادیم .اونو بدون این که بتونم باش خدا حافظی کنم
خیلی زود اعدام کردند و من به خاطر حامله بودن جون
سالم به در بردم .در جریان این اتفاقات پدرم که خیلی با من
من مأنوس بود و سعید رو مثل پسر خودش دوست می داشت،
بدون اینکه بتونه کوچکترین نوه اش رو ببینه از غصه دق کرد .
بعد از چند سال وقتی کمی آبها از آسیاب افتاد پسرم رو فرستادم پیش عموش که به سوئد پناهنده شده بود . دو سال بعد مادرم رو سپردم به خواهر بزرگم و رفتم پیش پسرم
..................................................
.................................................
وقتی رسیدم تهرون . یه راست رفتم خونۀ خواهرم . اونجا بود که فهمیده تو بیمارستان بستریه . حال آقا مجتبی شوهر خواهرم رو که پرسیدم بچه هاش گفتن شش ماه پیش تو تصادف فوت کرده . بعد از کمی استراحت با یکی ازخواهر زاده هام رفتیم ملاقات . بیچاره خواهرم چقدر پیر و تکیده شده بود . صداش هم به زحمت در میومد. همدیگرو بغل کردیم و چند دقیقه ای بی صدادر مصائبی که بر ما رفته بود گریه کردیم .
بیرون ، از دکتر شنیدم که حال مریض ما متاسفانه وخیمه و فرصت زیادی نداره. نمی دونم چرا به دلم افتاد که اونشب به عنوان همراه بیمار پیش خواهرم بمونم .
پیشش نشسته بودم و براش از اوضاع فرنگ و زندگی خودم و پسرم تعریف می کردم. نزدیکای غروب بود که احساس کردم نازنین می خواد چیزی به من بگه ولی انگار براش سخته. گفتم نازنین جون چیزی میخوای بگی ، به اهستگی گفت :
"اره عزیزم می خوام این دم اخر زندگی رازی رو برات فاش کنم ولی قول بده که به بچه هام چیزی نگی . "
وقتی قول دادم گفت زیر سرم رو بلند کن و یه لیوان اب بهم بده .بعد از اینکه زیر سرش رو کمی بلند کردم و لیوان آبی دستش دادم ، برام تعریف کرد که وقتی مجتبی در اثر تصادف و سوختگی ناشی از اون حادثه در حال مرگ بوده نزد او اعتراف کرده که سعید و بهاره رو اون لو داده و بعد گفته : " فکر نکن که من دیروز تو تصادف آتش گرفتم من یه عمره که دارم از عذاب وجدان می سوزم . برای این که تو اون دنیا کمتر عذاب بکشم از بهاره خانم خواهش کن اگه ممکن باشه منو حلال کنه "
بعد از این حرفا نازنین تو چشمام نگاه کرد و گفت حالا تو حلالش می کنی ؟
منم برای این که تو اون موقعیت خواهرم رو به آرامش برسونم گفتم حلال کردم. نازنین لبخند کم رنگی زد و چشماشو روی هم گذاشت.
همون شب نازنین تموم کرد . هفتۀ بعد موقع برگشتن با خودم فکر میکردم حالا من حلال کردم اما سعید و پدرم و پسرم هم اونو می بخشند ؟