داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

بخشش

 

از ده سال پیش که به خاطر بیماری و فوت مادرم به ایران

برگشتم ، دیگر فکر سفر به وطن رو نکرده بودم.

این بار هم خبر بیماری شدید خواهرم نازنین داشت منو به

 اون سمت می کشید .

بیشتر زمانِ طولانی سفر رو به مرور خاطرات زندگی

در ایرانی گذروندم که یک زمانی برای من بسیار عزیز بود.

خاطراتی که متاسفانه بیشترش تلخ و دردناک بود.

گفتم بیشتر ، برای این که یک مقطع بسیار زیبا و

 خاطره انگیز هم داشت و اون ازدواج من و پسر عموم

سعید بود که از نوجوانی همدیگر رو عاشقانه دوست داشتیم. حامله بودم که دست حوادث خانه خوشبختی مونو

ویرون کرد  منو و شوهرم در حوادث سیاسی به زندون

افتادیم .اونو بدون این که بتونم باش خدا حافظی کنم

خیلی زود اعدام کردند و من به خاطر حامله بودن جون

 سالم به در بردم .در جریان این اتفاقات پدرم که خیلی با من

من مأنوس بود  و سعید رو مثل پسر خودش دوست می داشت،

 بدون اینکه بتونه کوچکترین نوه اش رو ببینه از غصه دق کرد .

بعد از چند سال وقتی کمی آبها از آسیاب افتاد پسرم رو فرستادم پیش عموش که به سوئد پناهنده شده بود . دو سال بعد مادرم رو سپردم به خواهر بزرگم و رفتم پیش پسرم

..................................................

.................................................

 

وقتی رسیدم تهرون  . یه راست رفتم خونۀ خواهرم . اونجا بود که فهمیده تو بیمارستان بستریه . حال آقا مجتبی شوهر خواهرم رو که پرسیدم بچه هاش گفتن شش ماه پیش تو تصادف فوت کرده . بعد از کمی استراحت با یکی ازخواهر زاده هام رفتیم  ملاقات . بیچاره خواهرم چقدر پیر و تکیده شده بود . صداش هم به زحمت در میومد. همدیگرو بغل کردیم و چند دقیقه ای بی صدادر مصائبی که بر ما رفته بود گریه کردیم .

بیرون ،  از دکتر شنیدم که حال مریض ما متاسفانه وخیمه و فرصت زیادی نداره. نمی دونم چرا به دلم افتاد که اونشب به عنوان همراه بیمار پیش خواهرم بمونم .

پیشش نشسته بودم و براش از اوضاع فرنگ و زندگی خودم و پسرم تعریف می کردم. نزدیکای غروب بود که احساس کردم نازنین می خواد چیزی به من بگه ولی انگار براش سخته. گفتم نازنین جون چیزی میخوای بگی ،  به اهستگی گفت :

 "اره عزیزم می خوام این دم اخر  زندگی رازی رو برات فاش کنم  ولی قول بده که به بچه هام چیزی نگی . "

وقتی قول دادم گفت زیر سرم رو بلند کن و یه لیوان اب بهم بده  .بعد از اینکه زیر سرش رو کمی بلند کردم و لیوان آبی دستش دادم ، برام تعریف کرد که وقتی مجتبی در اثر تصادف و سوختگی ناشی از اون حادثه  در حال مرگ بوده نزد او اعتراف کرده که سعید و بهاره رو اون لو داده و بعد گفته : "  فکر نکن که من دیروز تو تصادف آتش گرفتم من یه عمره که دارم از عذاب وجدان می سوزم  . برای این که تو اون دنیا کمتر عذاب بکشم از بهاره خانم خواهش کن اگه ممکن باشه منو حلال کنه "

بعد از این حرفا نازنین تو چشمام نگاه کرد و گفت حالا تو حلالش می کنی ؟

منم برای این که تو اون موقعیت خواهرم رو  به آرامش برسونم گفتم حلال کردم. نازنین لبخند کم رنگی زد و چشماشو روی هم گذاشت.

همون شب نازنین تموم کرد . هفتۀ بعد موقع برگشتن با خودم فکر میکردم حالا من حلال کردم اما سعید و پدرم و پسرم هم اونو می بخشند ؟

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد