مدتی بود که عسلک اون شادابی و سرزندگی همیشگی رو نداشت .
برخلاف معمول که ناراحتی ها و دردل هاش رو هر شب با سنگ صبور
مهربون در میون می ذاشت و با تسٌلی های اون ، ذهن و دلش آروم می
شد و شب رو با آرامش می خوابید ، یکی دو هفته بود که لام تا کام
حرفی به زبون نمی آورد و در مقابل پرسش های مکرٌرِ سنگ صبور
مهربون با چشمای نمناک از اشک فقط او رو درآغوش می گرفت
و می بوسید .
یه روز صبح زود که سنگ صبور از خواب بیدار شد و صبحونه رو آماده
کرد ، رفت بالای سر عسلک و صداش کرد اما عسلک عکس العملی
نشون نداد . دوباره که صداش کرد فقط صدای نالۀ آهسته ای از او
شنید . با نگرانی و مهربانی دستی به سر و روی عسلک کشید که
از داغی صورت عسلک فریاد کوتاهی از تعجب و ترس کشید .
حال عسلک از اون روز صبح تا حوالی عصر ساعت به ساعت بدتر شد .
اما اوائل شب مثل اینکه پاشویه ها و دوا و درمون های سنگ صبور
مهربون کمی اثر کرد و عسک چشماشو باز کرد . سنگ صبور مهربون
بیتابانه گفت عزیزم چی شده بود خدا رو شکر که حالت داره بهتر می شه
اینو که گفت اشک تو چشمای درشت وسیاه عسلک جمع شد و گفت
عزیزم خیلی ازت ممنونم ولی وقتش رسیده که راز سکوت چند هفته ای
خودم رو برات فاش کنم. یادته یه روز که اومدی تو اتاقم و دیدی قاصدک
از پنجره بیرون رفت پرسیدی چیه کار داشت و من جواب درستی بهت ندادم .
سنگ صبور مهربون گفت آره یادمه عزیزم و از همون روزا بود که حالت یواش
یواش خراب شد . عسلک چشمشو به علامت تایید باز و بسته کرد و گفت
میدونی اون روز قاصدک چه پیغامی اورده بود . سنگ صبور لباشو جمع کرد
که یعنی نه نمیدونم . عسلک گفت قاصدک خبر سفر و جدائی رو بمن داد
و گفت به همین زودی باید از تو جداشم و امشب همون شب جدائیه .
شاید برای اولین بار اشکی از چشمای سنگ صبور رو صورت عسلک افتاد
و گفت عزیزم می دونی که من نمی خوام بی تو یه لحظه هم زنده باشم .
این و گفت و هق هق کنان عسلک رو بغل کرد و به خودش فشرد .
اون شب تا نزدیکای صبح عسلک و سنگ صبور مهربون هم دیگه رو بوسیدند
و بوئیدند و گریه کردن.
افتاب که زد وسط اتاق یه مشت خاک سفید به شکل قلب به جا مونده بود
و یه قطرۀ قرمز وسط اون . سنگ صبور مهربون از غصه خرد شده بود ولی
هنوز هم عسلک رو در آغوش داشت .