در تاریکی در تراس ایستاده بود ، به صدای مبهم و ممتد بارش باران و برخورد
قطرات آب به سبزه ها و گل های کف حیاط گوش می کرد اما چشمانش
به چراغ های دور و نزدیک شهر خیره بود و از خودش می پرسید آیا پشت
چند تا از این چراغ های روشن ، آدم ها احساس شادی و خوشبختی
می کنند؟ چند نفر از زندگی خود راضیند و چند نفر فقط وضع موجود را
تحمل می نمایند تا گشایشی فراهم شود ؟
دستی به موهای بلند و صورت سردش که کمی خیس شده بود کشید
و با آهی بلند یاد ده سال پیش افتاد که این آپارتمان را با هزار امید و آرزو
خریده بود تا آشیانۀ خوشبختیش را در آن بنا کند . نابیناشدن نامزدش
در اثر انفجار آزمایشگاه محل کارش ، فوت مادرش و جای زخم عمیق
ناشی از تصادف بر روی صورت جذابش ، همه و همه ، کاخ خیالی
خوشبختی را روی سرش آوار کرد .خودش هم نمی دانست برای چه
و با چه امیدی این همه سال های تلخ و تکراری را تحمل کرده است.
هرچه بود اینجا خط پایان بود .
چند لحظه بعد صدای بم برخورد جسم سنگینی بر کف حیاط شنیده شد
و همزمان آسمان برقی زد و بارش باران چنان شدت گرفت که رگه های
خون را از کف حیاط می شست و به پای بوته های گل نسترن می برد .
خیلی جالب بود