چرخ ماشین افتاده بود تو "جوب" . کنار خیابان ایستاده
بود و چشمش به دنبال کمک می گشت .
ماشین های عبوری هم باسرعت از کنارش می گذشتند
و آب گل آلود کف خیابان را به لباسش می پاشیدند
از دور چشمش به دو عابر جوان افتاد که به او نزدیک
می شدند . به کنارش که رسیدند نگاهی به ماشین
و قیافۀ درماندۀ راننده انداختند و بی تفاوت گذشتند .
با آن که احساس کرد دیگر نیازی به درخواست لفظی
نیست ولی باز هم من من کنان گفت کمک می کنید ؟
ولی آن ها بدون پاسخ فقط شانه هایشان را بالا انداختند
و به راه خود ادامه دادند .
هفت هشت قدم از او دور نشده بودند که احساس کرد
باید حتما چیزی به آن ها بگوید به دنبالشان دوید و صدا زد
"آقایون ..آقایون" . ایستادند و به پشت سرشان نگاه کردند
"آقایون به نظر میاد شما آدم های با شخصیت و درس
خونده ای هستید، من به عنوان یه رانندۀ کم سواد ، دیگه
از شما کمک نمی خوام ولی می خوام یه چیزی بتون بگم
اونم اینه که من دیر یا زود ماشینم رو از جوب در میارم و
می رم دنبال کارم ولی شما این فرصت و افتخار بزرگ رو
که به یه هموطنتون کمک کنید از دست دادید . البته بعدا
که رفتید و خوب فکر کردید متوجه این نکته می شید " .
اینها رو گفت و به طرف ماشینش برگشت . توی دلش به
درستی احساس می کرد که آروم شده و به اون دو نفر
درس خوبی داده .
این طور نبود؟