پیری کنار روزن تنگی نشسته است
چشمان خواب و خسته و نمناک او به راه
در کلبه ای کنارة دریای موج خیز
در انتظار گمشده ای در شب سیاه
افتاده عکس کوچک قصری که روشن است
در چشم پیرمرد که گه باز میشود
از دور هم صدای موزیک میرسد بگوش
آنجا که این حدیث وی آغاز میشود
از یاد او نمیرود آن سالهای دور
آن روزهای شاد بدان قصر دلفریب
با دوستان و دخترکان شاد بود و مست
هرگز گمان نبرد به این کلبه غریب
آن سالها دریغ که چون برق و باد رفت
آتش درون قلب وی آهسته می فسرد
رؤیای کوچکش که کنون قد کشیده بود
بابای دل فسرده خود را به کلبه برد
در قصر ، تاپ تاپ موزیک بود و رقص و اکس
جائی برای پیر خرفتی نمانده بود
با چند عکس کهنه و با خاطرات خویش
این روزگار سرد و عبث را نخوانده بود
اما در انتظار، که رویای مست او
مستی ز سر ببرده و بیخواب میشود
یک شب به سمت پنجره آید بسوی آب
او هم اسیر یک شب مهتاب میشود