در تمام مدت مراسم ،تصویر رضا از پیش
چشمش نمی رفت و اطمینان داشت اگر
او الان اینجا بود از رقص و شادمانی برای
عروسی دخترش چیزی دریغ نمی کرد .
ولی افسوس که دو سال پیش در شبی
سیاه و حادثه ای تلخ ، او همسفری عزیز
و سارا پدری مهربان را از دست دادند .
امشب از رفتن سارا از آن خانه ای که در
این دو سال ماتمکده ای بیشتر تبود
خوشحال بود و با تمام وجود برایش
آرزوی یک زندگی جدید و پر از شادی
و خوشبختی می کرد . هر چند هنوز
نمی دانست چگونه باید تنهایی را دراین
سنین میانسالی تا پایان تاب بیاورد .
نزدیک سحر بود که درِ خانه ، از ماشین
یکی از نزدیکان داماد پیاده شد تا تن
خسته اش را به یک رختخواب سرد و
خالی تسلیم کند . بستری که بیست و
هشت سال پیش در آن خود را به مرد
آرزوها و رویاهایش تسلیم کرده بود .
در را که باز کرد رضا را دید که روبرویش
ایستاده و آغوشش را برایش باز کرده .
بی اختیار و با شادی باور نکردنی چند
قدمی به جلو دوید ولی ناگهان ایستاد
و به توهم و خیال پردازی خود باخنده ای
تلخ پاسخ داد. عکس بزرگ رضا بر روی
دیوار هنوز به او لبخند می زد .