دم غروب بود ، خسته و کم حوصله ده دقیقه ای می شد
تو خیابان ولیعصرمنتظر تاکسی بودم .داشتم از کوره در
می رفتم که یه ماشین اسپورت اخرین مدل جلو پام ترمز
کرد و بوق زد . چند قدم عقب رفتم و زیر لب به این خر
مگس معرکه لعنت کردم. ماشین هم عقب اومد و باز بوق
زد. حوصله یک و بدو نداشتم و گرنه حالش رو اساسی
می گرفتم. یهو چشمم افتاد به اتوبوسی که توی خط
ویژه داشت نزدیک می شد. ایستگاه روبرویم بود .شلوغی
اتوبوس رو به جوون خریدم و با عجله دویدم اونطرف
خیابون. یک لحظه احساس کردم چیزی محکم بهم خورد
و دیگه هیچی نفهمیدم.چشم که باز کردم روی تخت
بیمارستان بودم و خواهرم بالای سرم . صدای دکتر رو
شنیدم .داشت دلداریش میداد که خوشبختانه به خیر
گذشته ولی چهل و هشت ساعتی باید تحت نظر باشه .
رویا دستی روی سر باندپیچی شده ام کشید و گفت : میترا
چطوری؟ ناله کنان گفتم سرم خیلی درد می کنه.گفت:
یه موتوری بهت زده و در رفته .حالا خوبه این اقا اونجا
بودن و سریع رسوندنت بیمارستان.
دوماه بعد من پشت ماشین اسپورت اون شبی نشسته
بودم و پرویز کنارم داشت اوازی رو زمزمه می کرد. اتفاقا
مسیرم طوری بود که پیچیدم توی ولیعصر ورسیدم به
محل تصادف . بهش گفتم اون شب می خواستم از دست
تو خلاص شم که تصادف کردم. گفت خیلی متاسفم ،این
تصادف اگر برای تو دردناک و تلخ بود ولی برای من
بزرگترین شانس زندگیم بود . خندیدم و گفتم هرچه بود
انگار همه چی ختم به خیر شده به شرطی که دیگه
برای کسی بوق نزنی.