چراغ عمر زری هم داشت خاموش می شد .همین یک ساعت
پیش دکتر پس از معاینه، سری به علامت تاسف تکان داد و
بیرون رفت .پرستار هم تیر خلاص را زد و گفت می خواهید
برایتان یک قرآن بیاورم بالای سرش بخوانید .
قرآن را باز کردم و از اول سورۀ الرحمن شروع کردم زمزمه
کردن .یکی دو آیه بیشتر نخوانده بودم که رفتم تو فکر قدیما .
خونۀ ما تو خیابون نایب السلطنه اوائل کوچۀ دردار بود . با
یه حیاط بزرگ دلواز وچند تا اطاق در اطراف تو طبقۀ بالا و
زیر زمین و انباری ها و آشپزخونه که سه چهار تا پله
می خورد پائین تر از کف حیاط . خونۀ شلوغی بود .
چهار تا دختر و دو تا پسر و آقا بزرگ و مامان بزرگ
وبابا و مامان جمع اهالی اون خونه بودند . من بچۀ ته تغاری
بودم و زری پنج سال از من بزرگتر بود . که اونهم فاصلۀ
سنی نسبتا زبادی با بقیۀ برادر خواهرا داشت . برای همین
هم تو تمام عمر ، ما دو تا انیس و مونس هم دیگه بودیم .
از اون خونه و آدماش الان فقط ما دو تا مونده ایم . زری تو
همون جوونی شوهر کرد و یه پسر دنیا آورد به اسم پرویز که
ده پانزده سال پیش ، بعد از فوت پدرش فتح الله خان ، زنش رو
برداشت و رفت اروپا . منهم بعد از دو تا ازدواج نا موفق چند
سالی هست که پیش زری زندگی می کنم . تا همین چند ماه پیش
زری خوب و سر حال بود و بنا بود که بره پیش پسرش ،المان .
اما سکتۀ ناگهانی پرویز همه چیز رو زیر و رو کرد. زری بعد
از این اتفاق کمر راست نکرد . گرچه زیاد به رو نمیاورد ولی
میدیدم که نور زندگی داره توی چشماش روز بروز کمتر می شه .
گاهی شبا هم صدای گریه شو از پشت در اطاقش می شنیدم.
تو این فکرا بودم که دستی به شونه ام خورد . پرستار بود ،
که داشت ملافۀ سفید رو می کشید روی صورت زری .