مورخ : داستان به قدرت رسیدن ضحاک را میدونی ؟
ملت: نه به چه درد من میخوره .
مورخ: مگه نشنیدی ایرانیا از تاریخ عبرت نمی گیرند؟
ملت : حالا تعریف کن ببینم .
امورخ: خلاصه –اش اینه که مردم ایران باستان که از
حکومت جمشید به خاطر خودبینی و غرورش
ناراضی بودند و رفتند "آژیدهاکه" یا همون ضحاک رو
که از اهالی بابِل بود و تبار تازی ( عرب) داشت آوردن
و به تخت پادشاهی نشوندن .
ملت: خوب ؟
مورخ: خوب به جمالت ، کجا رفته درک و کمالت ؟
این ضحاک ملعون هم ظاهرا گول ابلیس رو خورد
که به شکل پیرمردی درآمده بود ، و اجازه داد
او سر شانه هایش را ببوسد . جای بوسه ها
دو مار روییدند که برای آرام نگهداشتن آنها باید هر
روز غذایی از مغز سر جوانان ایرانی می دادن .
ملت : من که نفهمیدم .
مورخ : خوب مصداق اون مارها چیه ؟
ملت:نمیدونم ؟
مورخ: ابلیس زمان رو هم نشناختی؟
ملت: نه والله .
مورخ : بیشتر از این توضیح بدم مغز منهم خوراک مارها
میشه .فقط این کلید واژه ها رو یادداشت کن تا بعد.
آدرسِ کاوه ، فریدون ، کوه دماوند سر راست.
دشمن ما همین جاست.
ملت: ولی فهمیدم ضحاک کیه .
مورخ: زرشک !!!! این رو که خواجه حافظ هم فهمیده.