چند سال بود که دیگه مامان به خوابم نمی اومد.
پریشب که اوضاع خونه به خاطر گم شدن رویا
تو خیابون و فرار سیما با سر شکسته و تن سیاه
و کبود خیلی آشفته بود ، بالاخره نزدیکای
سحر که از خستگی زیاد خوابم برده بود، مامان
اومد به خوابم. گله کردم که چند ساله ندیدمت،
گفت ازت دلخور بودم که خیلی سرت توخودت
بود و کاری به اوضاع و احوال اطرافت نداری
گفتم خوب چطور شد امشب اومدی گفت اومدم
بخاطر تربیت این شیر دخترا بهت تبریک بگم
با دلخوری گفتم حال و روزم رو که می بینی ،
با دلسوزی خاصی گفت حالا باید برم ولی دخترم
باید صبور باشی، من خودم اینجا مواظب رویا هستم
از وحشت این خبر جیغ بلندی کشیدم و در حالی که
مثل ابر بهار گریه می کردم از خواب پریدم ،
اما نمی تونستم به سیما و پدرش که ترسیده و
متعجب بالای سرم ایستاده بودند چی بگم .