پیش از اینکه از دادگاه به بند برش گردونن
همه خبرشده بودن که براش اعدام بریدن.
برادر مقتول تقاضای قصاص داشت و گذشت
نکرده بود .
اسمش توی شناسنامه رباب بود ولی دوست
داشت رویا صداش کنن .
وقتی وارد بند شد هنوز رنگش مثل گچ سفید
بود مثل مردۀ متحرک راه می رفت و جواب
هیچ کس رو نمی داد . قاضی به نمایندگی از
فرشتۀ چشم بستۀ عدالت هیچ توجهی به
سرگذشت مشقت بارش و انگیزه های او برای
قتل شوهرش نکرده بود .
قصۀ زندگی او شاید بسیار تکراری بود .
پدری معتاد که زنش را به بهانۀ ناموس
پرستی می کشد و فقط دو سه سال در
زندان می ماند . سر نوشت دو دختر بی مادر
با پدر و برادری معتاد قابل پیش بینی است .
و تکرار فاجعه . فروش دختر به مرد فاسد دیگری
تحت عنوان ازدواج . و زنی که می خواهد این
دور تسلسل ظالمانه را قطع کند تا دخترش
آزاد و خوشبخت زندگی کند . و قانون و قاضی
و توسل به بهانۀ صبر و امید به بهبود اوضاع، که
مانع طلاق می شوند. و دیگر چه چاره ای باقی
می ماند جز از میان برداشتن آن جرثومۀ فساد .
در وصیتش درخواست کرده بود. دخترش را به
خاله اش در روستای آباء و اجدادیش بسپارند .
تا از محیط فاسد شهر دور باشد .
ولی خوب شد نبود تا ببیند که قانون !!
طفلک را تحویل عمویش داده است .
همان که مادرش را بالای دار فرستاده بود .