با وجود این که رویا را در گورستان یک روستای دور افتاده
دفن کرده بودیم و ظاهرا کسی جز من و سیما و پدرش از این
محل خبر نداشت ، نمی دونم چرا از اینکه من مدام به زیارت
خاکش میرفتم هراسناک بودند . راستش رو بگم برای این که
دست کم تا یکسال دسترسی آسونی به این محل داشته باشم و
رفت و آمد زیادی از شهر تا اینجا نداشته باشم ، کلبه کوچکی
در حاشیه ده اجاره کرده بودم. اتفاقا اولین روز استقرارم در
خونۀ تازه مصادف با پنجشنبه بود و طبیعی بود که عصر هم
سری به مزار رویا بزنم. به خاطر کوتاهی روز، کمی زود شال
و کلا کردم و با یه دسته گل صحرایی و یه شیشه گلاب راه افتادم
سمت گورستان که بالای تپه و از درخونه ده دقیقه ای راه بود.
اما وقتی نفس نفس زنون سر بالایی گورستان را پشت سر گذاشتم
و سمت قبر رفتم در کمال تعجب دیدم سنگ قبر شکسته و خرد
شده در گوشه ای افتاده و قبر هم تا عمق زیادی
شکافته است و جنازه ای در کار نیست . بسیار متعجب
و هراسان کمی در اون اطراف چرخ زدم و بی نتیجه
جستجو کردم و بی اختیار به سمت ده دویدم . نزدیک
خانه یک ماشین شخصی ایستاده بود و یک بولدوزر
کار تخریب کلبه را تقریبا تمام کرده بود . تا اومدم
داد و فریادی بکنم ، سواری به سرعت دور شد و
بولدوزر هم به دنبالش راه افتاد. بی اختیار همانجا
روی خاکا ولو شدم و مدتی اونجا گیج و منگ ا
فتاده بودم هوا داشت تاریک می شد که احساس
کردم کسی به من نزدیک شد و دستم را گرفت و
بلندم کرد.خانمی از اهالی ده بود که زیربغل مرا
گرفت و به خانه اش برد. بیوه ای بود که با دختر
نوجوانش زندگی می کرد. شب بدون این که
بتوانم کلمه ای حرف بزنم تنها یک چایی خوردم
و در گوشه ای خوابم برد.
صبح فردا دختر آن خانم بیدارم کرد و در حالی که
هنوز به خود نیامده بودم گفت اومده اند دنبال شما
افتان و خیزان اومدم دم در،اما همان سواری کذایی
بود و دو نفر لباس شخصی. سوارم کردند و بردند
جایی که گفتند صاحب آن کلبۀ اجاره ای از من
بابت تخریب خانه اش شکایت کرده و باید ضامنی
پیدا کنم یا به زندان بروم . اولین عکس العملم
فریاد بغض آلودی بود که جنازه دخترم را کجا
برده اید. هیولایی که روبرویم نشسته بود با
پوزخندی احمقانه گفت :اجنه برده اند.
بعد از کمی سکوت یاد سیمای در بندم افتادم
و به امید دیدن او زندان را انتخاب کردم.
این روایت ادامه دارد .........................