چل فصل بهار آمد و رفت
وندر همه ما بسوگ هستیم
یا للعجب این چه سوگواریست
بر مردن خویش حجله بستیم
در چنگ حرامیان اسیریم
پا بسته ، زبان و چشم و دستیم
گر خنده کنیم از جنون است
یا از سر درد یا که مستیم
جان سختی ما شگفتی ماست
شاید به امید آنکه رستیم
در خواب و خیال چند دیدیم
با معجزه ریسمان گسستیم
از قید عدو نمی توان رست
الا که همه به عزم جستیم