ادامه پست قبلی "در انتظار سیما" ......
توی راه ترمینال احساس کردم ماشینی تاکسی ما رو تعقیب میکنه
به راننده ندا دادم ، او هم بعد از چند بار کم و زیاد کردن سرعت
ماشین و ویراژ دادن و لایی کشیدن نظر منو تایید کرد.
توی ترمینال هم متوجه شدم که مردکی لاغر اندام و قد بلند به
شکلی ناشیانه و خیلی تابلو منو زیر نظر داره. قبل از اینکه برم
سالن برای خرید بلیط می شنیدم که فریاد کمک راننده ها با نام
مقصد از جمله مقصد من بلند بود که سعی می کردند تا چند تا
صندلی خالی مانده شان را هم پر کنند و راه بیافتند . در عین
حال رفتم داخل و از یکی از باجه ها بلیط اهواز یک ساعت بعد
خریدم در حالیکه مقصد اصلی من داراب فارس بود. همون
طوری که حدس میزدم یارو هم اومد دم اون باجه و کمی
با متصدی بلیط فروشی بحث کرد لابد تا ببیند من به چه مقصدی
یلیط خریده ام و حتی کارتی رو هم به او نشان داد که لابد از آن
کارت های کذایی بود. من از حواس پرتی او استفاده کردم و در فاصله
جر و بحث او با بلیط فروش، آهسته از در سالن بیرون رفتم
و سوار اتوبوس در حال حرکتی شدم که از داراب عبور می کرد
و اتفاقا جای خالی هم داشت. اتوبوس که راه افتاد یارو را
دیدم که دوان دوان و پریشان در محوطۀ ترمینال دنبال من می گردد.
صبح زود به شهرمون رسیدم. تا خونۀ مادرم پیاده راهی
نبود. پنج دقیقه بعد رسیدم و زنگ زدم از این که مادرم رو
از خواب بیدار کنم نگران نبودم چون از وقتی یادم بود اون همیشه
صبح کلۀ سحر بیدار میشد. صدای قدم های آهستۀ مادر رو توی
حیاط شنیدم چند لحظه بعد در باز شد و او با نگاهی غریبه و صدایی
لرزان گفت بله با کی کار داشتین. بغض کردم وگفتم مادرمنم پروانه ،
به این زودی دخترت رو فراموش کردی. مادر فریاد کوتاهی زد
و گفت تویی پروانه چقدر پیر و شکسته شدی نشناختمت.
لحظه ای بعد ،توی حیاط، در آغوش هم زار میزدیم .
این داستان ادامه دارد