غروب جمعه بود و باز تنهایی و حس غریب دلگرفتگی.
برای همین به عزم پارک نزدیک خونه ، شال و کلاه کردم
و زدم بیرون . از دکۀ سر راه یه لیوان قهوۀ اسپرسو
خریدم و روی نزدیکترین نیمکت خالی پارک لم دادم
هوای عالی بهاری و آرامش محیط حال خوبی به آدم
میداد. لیوان رو برای خوردن قهوه به دهانم نزدیک کردم
که ناگهان.......
بله ناگهان یه چیزی محکم خورد به دستم و قهوه ای
که هنوز داغ بود پاشید به سر و صورت و لباسام .
تا اومدم به خودم بیام فرار یک بچۀ توپ بدست رو
از جلوی خودم دیدم و از جا پریدم .................