وقتی از تاکسی پیاده می شدم از شدت ناراحتی
از اتفاقی که توی شرکت برام پیش آمده بود ،
ناخودآگاه در تاکسی رو محکم بستم. راننده
هم که از بغض من بی خبر بود، سرم داد که
اوهو چته، منم برگشتم گفتم اوهو ننه ته راننده
هم که انگار اونم یه باکیش بود، پیاده شد و اومد
سمتم، که پرویز شوهرم اومد بیرون و با یه عذر
خواهی غائله رو تموم کرد و منو برد تو. اونشب
اونقدر ناراحت بودم که نتونستم شام بخورم. فقط
با یه قرص خواب تونستم رو کاناپه کپۀ مرگمو
بزارم تا ببینم فردا باید چه خاکی بسرم کنم.
قضیه این بود که اون روز رئیس شرکت ، با نزدیک
شصت سال سن و یه من ریش و پشم و یه کِبِرِۀ
بد ریخت روی پیشونیش که تازه هم زنش مرده،
اومد پیشم و از دختر جوون و نازنینم خواستگاری
کرد. منم البته بهش جوابی دادم که آخر وقت،
منشی شرکت پیغومشو آورد که اخراجم و از فردا
نیام سرکار .
فردا صبح به منشی زنگ زدم که شوهرم میاد
شرکت برای تصفیه حساب. پنج دقیقه بعد زنگ
زد که رئیس گفته باید حتما خودتون بیایید.
ساعت ده رفتم شرکت مدتی حدود یک ساعت
معطلم کردند و سر آخر گفتند برید اتاق جناب
رئیس .با اکراه رفتم پیشش .دیدم با لحنی تهدید
آمیز پیشنهاد دیروزش را تکرار کرد و منهم با
خونسردی ولی محکمتر دوباره جواب منفی دادم
و خواستم بیش از این مرا معطل نکند. این بار
گفت تصفیه حساب با شما به این سادگی نیست
چون برای شما یک پروندۀ سوء استفادۀ مالی تشکیل
شده و باید نزد مقامات قضایی پاسخ گو باشید. خندۀ
تلخی کردم و گفتم آن را که حساب پاک است .... هنوز
جمله ام به پایان نرسیده در اتاق باز شد و دو نفر لباس
شخصی که ظاهرا مامور بودند وارد شدند و مرا دستبند
به دست بیرون بردند. در لابی شرکت خواهش کردم که
دستم را باز کنند تا به دستشویی بروم آن دو، تا پشت در
توالت همراهم آمدند......
بقیه داستان در پست بعدی