داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

ایراندخت در مترو 1

 

چند روز پیش  پس از مدت ها و برای مراجعه به دندونپزشک

گذرم به مترو افتاد از پله برقی که داشتم پایین میومدم درست

موقع خارج شدن، یهو  پام سر خورد و بی اختیار خوردم

به یکی از همین خانمای  نگاه بان که کنار پله ها ایستاده بود.

جفتمون ولو شدیم رو زمین. هنوز از گیجی این اتفاق بیرون

 نیومده بودم که خدا براتون روز بد نیاره  حس کردم که

 بارانی از مشت و لگده  که داره به سر و کله و کمرم می باره .در

  حالی که از درد  داشتم از حال می رفتم یه چیزی روی سرم

افتاد و دنیا پیش چشمم تاریک شد و انگار کشان کشان

منو بردن و پرت کردن یه گوشه ای   نمی دونم چه مدت بیحال بودم

 اما وقتی به خودم اومدم دیدم تو یه اطاق نیمه تاریکی هستم

دستی به سر و صورتم کشیدم روی سر و دور گردنم اثری از روسریم

نبود  و از خیس شدن انگشتام فهمیدم که خونین و مالین هستم.

از شدت دردی که تو کمر و شکم  و پاهام احساس می کردم نای

بلند شدن نداشتم. دنبال کیف و موبایلم کمی به دور و برم دست

 کشیدم ولی  جز زمین سرد و نمناک  چیزی پیدا نکردم.

 

این داستان ادامه دارد

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد