فردای اون روز منو بردن به جایی که بعد دونستم سلول انفرادیه
دو سه روز بعد باز کیسه به سر بیرونم اوردن و وقتی کیسه رو
برداشتن مامان ایران که انگار بیست سال پیر شده باشد روبرویم
ایستاده بود و به پهنای صورت اشک میریخت. پریدم بغلش و این
بار جفتمون زار می زدیم. بعد که کمی آروم شدیم نشستیم پشت
میز کوچکی که اونجا بود و مامان آقای میان سالی رو که روبرویم
بود به عنوان وکیل معرفی کرد. من متعجبانه پرسیدم وکیل ، وکیل
برای چی؟ مامان به زبون اومد که عزیزم مگه نمی دونی برات پروندۀ
قتل عمد تشکیل دادند . باز هم یک شوک دیگر.پرسیدم مگه مرد.
اون آقای وکیل پاسخ داد این طوری میگن و بعد خواست که اتفاقات
این چند روز رو بی کم و کاست و بدون لفت و لعاب براش تعریف کنم.
به آخرای داستان رسیده بودم که نگهبان فریاد زد وقت تمومه و اومد
به سمتم و باز کیسه رو به سرم کشید. حتی فرصت نشد یکبار دیگه
ایران جان رو ببوسم. قبل از این که از در بیرون برم شنیدم آقای وکیل
به مامان میگه کار خیلی سخته.
این داستان ادامه دارد....