چند دقیقه ای نگذشت که در با صدای گوشخراشی باز شد و نور کمی
اون بیغوله رو روشن کرد .دو تا خانم محجبه با لباس فرم پیش آمدند
و بلندم کردند و کیسه ای روی سرم کشیدند و باز کشان کشان بیرون بردند.
پس از شاید ده بیست قدم به راست پیچیدیم و کیسه را از روی سرم
برداشتند. اطاق کوچک نسبتا تر و تمیزی بود که نشان می داد باید
مطب دکتر یا بهداری باشد. اونجا زخم هام رو پانسمان کردند و
چند تا قرص بهم خوروندن و یه سرم هم بهم وصل کردن . و اون
آقای روپوش سفید به مامورا گفت دو ساعت دیگه بیایین ببریدش.
البته پاهام به تخت زنجیر بود.
دو ساعت بعد تو اطاق بازجویی بودم. اونجا دوباره یه شوک
باور نکردنی بهم وارد شد وقتی بهم گفتن که من، اون خانم نگاه بان
رو که به من تذکر داده بوده هل داده ام و سرش به پله برقی خورده
و الآن تو کماست. این قدر این حرفا برام باور نکردنی بود که در مقابل
پرسش های مکرر بازجو به تته پته افتاده بودم و همش آخه -آخه-
نه- نه- نه می کردم. سرِ آخر هم که حوصله شون سر اومد به زور
اثر انگشتمو پای یه ورق پاره زدن و دوباره کیسه به سر و تو همون
اطاقک تنگ و تاریک.
این داستان ادامه دارد....