یکی بود یکی نبود . توی یک شهر قشنگ که ازخرده شیشه های رنگی
ساخته شده بود ، حاکمی حکومت می کرد که ذکرش خدا و دین و ایمان
بود و هفته ای یک روز برای مردم از دشمن و مقاومت و فرهنگ ناب
شهرشون صحبت می کرد . مردم هم همیشه براش هورا می کشیدند و
به به و چه چه می کردند. از هر کی هم می پرسیدی همه ابراز رضایت و
خوشبختی می کردند . اون حاکم و اون مردم فقط یک عیب کوچک داشتند
آن هم این بود که بلد نبودند حرف راست بزنند یعنی همه دروغگو بودند .
برای همین هم با عده کمی از اهالی شهر که نمی توانستند دروغ بگویند
دشمن خونی بودند و اونها رو بزرگترین خطر برای خود می دانستند و هیچ
حقی برای آنها برای یک زندگی برابر با خودشون قائل نبودند .
اگر بدانید این شهر در یک جزیرۀ کوچک وسط یک اقیانوس نا آرام قرارداشت
زیاد تعجب نکنید . شگفتی این بود که حاکم و مردمان دروغگوی جزیره اصلا
از شرایطی که در اطراف جزیره بود احساس خطر نمی کردند و به ویژه
پس از آنکه گروه راستگویان با ترفند مناسبی بین دروغگویان اختلاف انداختند،
در حالیکه حاکم و درباریان و مردم با سر و صدای زیاد مشغول منازعه بودند،
از بالا آمدن آب در اطراف جزیره کاملا غافل شدند و موقعی به خود آمدند که
امواج سهمگین تمام شهر را ویران می کرد و جندی بعد جز خرده شیشه های
رنگی در کف دریا اثری از شهر دروغ باقی نمانده بو د .