داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

بازیچه

دست به سیم لخت برق میزد فقط فیوز می پرید

خودشو جلوی کامیون می انداخت ، راننده  در یه

 وجبی اون ترمز می کرد

با یه طناب محکم خودشو دار می زد تنها گچ و آجر

 سقف  می ریخت روی سرش

گفت خدایا تو که نمی خوای بمیرم پس بذار درست

 زندگی کنم .

معجزه آسا سرطان بد خیمش ریشه کن شد .

کاسبیش رونق گرفت و تصمیم به ازدواج .

شب عروسی میرفت آرایشگاه دنبال عروس ، 

یه کامیون زباله با سرعت از فرعی بیرون اومد

 و چپه شد روش .

 مرخص

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد