ایران خانم: بچه ها حال و روزتون چطوره؟
یکی از فرزندان ایران خانم:
مادر ، مانند کسی هستیم که به ریسمان
بلندی در عمق چاهی تاریک به دار آویخته
شده و تنها نوک انگشتان پایش با سنگی خیس
و لغزان تماس مختصری دارد و هرچند لحظه
پایش سر می خورد وفشار طناب را دورگردن
خود احساس می کند و حالت خفگی به او دست
می دهد و از این بدتر و دردناک تر این که جلادان
برسر چاه بساط میگساری پهن کرده اند و هر
چند دقیقه یکی از ایشان از آن بالا بر سر ما
میشاشد و فریاد تشویق و خندۀ نفرت انگیز همۀ
آنها بلند می شود.
ایران خانم: خوب چه باید کرد؟
بچه ها یکصدا: ما آمده یم پاسخ همین سؤال را از
شما داشته باشیم.
ایران خانم: پاسخ عملی رو نوه های من و فرزندان
شما به زودی خواهند داد.