به گوشۀ دنج و نیمه تاریک یه کافی شاپ پناه برده بودم ،
یه پک به سیگار میزدم و یه جرعه از قهوۀ تلخ و داغ رو
سر می کشیدم. دو ماهی بود که از بهرام بی خبر بودم و هنوز
نتونسته بودم فراموشش کنم یا خودم رو که گم کرده بودم پیدا کنم.
توی همین اغتشاش ذهنی و سردرگمی بی انتها سیر می کردم که
با یه صدای گرم و آشنا به خود اومدم :
سرکار خانم منو به یه لیوان شامپاین مهمون می کنید.
بهرام بود ،منم نه گذاشتم و نه ورداشتم که:
مثل اینکه مشروبای الهه خانم دلتو زده که دوباره پیدات شده.
الهه دوست صمیمی من بود که وقتی مچش رو با بهرام گرفتم
از خجالت یا وقاحت هر دوتاشون گم و گور شدند.
ته سیگارم رو انداختم تو فنجون قهوه ، یه اسکناس انداختم رو
میز و از جام بلند شدم :با این پول هر کوفتی خواستی ،مهمون من.
چند تا میز اون ورتر الهه داشت با لبخندی مشمئز کننده ما رو می پایید .
آخرین امید من به بازگشت بهرام از دست رفته بود. شب تصمیم
قطعی خودم رو گرفتم .یک ماه بعد در یک روز قشنگ بهاری
داشتم به سمت پاریس پرواز می کردم. عشق تازه من هم اونجا
در فرودگاه منتظرم بود .
زندگی در دو پرده
پرده اول :
یک سال دیگر هم گذشت .یک سال پیرتر شدم .یک سال تنهاتر،
یک سال نا امیدتر و دورتر از همۀ آرزوهایی که در جوانی به
دنبالش بودم و نمی دانستم این قدر دست نیافتنی هستند .
وقتی جوان بودم و توانمند ، کمبود تجربه بهانه ناکامیابی ها
بود وحالا که کوله باری از شکست ها را به عنوان تجربه بدوش
می کشم ، خدایا چقدر احساس ضعف می کنم !
پرده دوم :
یک سال دیگر گذشت ، یک سال پراز تلاش و محقق شدن
برنامه هایم . سال پیشی گرفتن از رقبا و بهتر بگویم به زمین
زدن آنها . سالی که به یاری دانش و تجربه و مشاوره، خیلی
خیلی به موفقیت نهایی نزدیک شدم . سالی شلوغ و پر رفت
و آمد ، که برای شناخت و سلطه بر محیط کار و زندگیم کاملا
ضروری بود . امیدوارم با همین سلامت وانرژی جسمی و
روانی سال آینده خودم را به قلۀ خواسته هایم برسانم .
زندگی پنجره ایست از اطاقی تاریک
رو به یک باغچۀ رویایی
و خیالی که از این باغچه در سر داری
که چه رنگی و چه عطری لابد .
و چو یک چلچلۀ عاشق و مست
طِّرف آن باغچۀ پرواز کنی
بهت تو دیدنی و بغض تو آنجا شکند
چه سرابی چه فریبی همه عمر
که پی کاغذ رنگین بودی
و همان وهم و خیال، در اتاقی تاریک
و همان عشق مجازی قشنگ
معنی زندگیت بوده و هست
خبری نیست چو بیرون ز اطاق
زندگی ، پشت همان پنجره سرکردن نیست؟
بیهوده در انتظارطلوع سپیده
و درخشش آفتاب نشسته ای .
سپیده ساعت هاست دمیده
و خورشید در آسمان بالا آمده است .
تویی که چشمانت را بسته ای ،
و چادر سیاه ترس و ناآگاهی
بر سر کشیده ای .
سپیده لواسانی
اتوبوس داشت می امد ،عجله داشت که زودتر به ایستگاه برسد .
نفهمید چرا اتوبوس ناگهان با صدای گوش خراشی ترمز کرد .درب اتوبوس
باز شد و او با خوشحالی بالا پرید ، ولی راننده و چند تا از مسافرا
با عجله و اضطراب پایین پریدند . سر و صدای زیادی بلند شد و او
هم کنجکاوانه پایین آمد تا ببیند چه خبر شده است . چند نفر جلوی
اتوبوس حلقه زده بودند و راننده فریاد میزد : یک نفر امبولانس خبر کند .
کمی جلو رفت و به صورت جوانی که با بدن خون آلود ، بیهوش روی
زمین افتاده بود، دقت کرد .چقدر شبیه خودش بود . یک نفر انگار
دستش را به بالا می کشید و زمزمه می کرد که : تمام شد بیا برویم
با نگرانی و شگفتی پرسید : اون منم ؟ همون صدای مهربون جواب
داد : آره عزیزم ، گفتم که تموم شد . دستش رو عقب کشید و با
اعتراض گفت نمی خوام ، اینجوری که نمی شه . غریبه گفت: ولی
اگر بخوای برگردی خیلی برات سخت می شه . برای پدر و مادر هم .
پرسید: چطور؟ در چند لحظه صحنه هایی از خودش روی تخت
بیمارستان و روی ویلچر و عروسی نامزدش با کامبیز دوست
عزیزش و دق کردن پدر و سفید شدن موهای مادر و اسایشگاه معلولین
جلوی چشمش رژه رفتند . پرسید تو می گی چکار کنم ؟
غریبه گفت: بریم خیلی بهتره . گفت حالا کجا میریم ؟
غریبه : نترس جای بدی نیست . گفت : نمی تونم تصمیم بگیرم.
غریبه گفت :عجله کن ، وقت نداریم ولی اگر با من اومدی دیگه
برگشتی تو کار نیست .گفت آخه نگفتی کجا میریم . غریبه گفت:
گرچه اجازه ندارم بهت بگم ، ولی میریم به دنیای سکوت و آرامش .
نه نمی خوام با تو بیام ، بذار برگردم. در این موقع آمبولانس
رسیده بود و فرهاد رو به بیمارستان برد .چند ماهی طول کشید
که از روی تخت بلند شه و پنچ شش ماهی هم روی ویلچر و
راه رفتن به کمک عصا . یک سالی از اون روز گذشته بود
که مراسم عروسی فرهاد برگزار شد . همون جا با خودش فکر
می کرد که خوب شد گول اون غریبه رو نخورد.