داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

ایراندخت در مترو - بخش پایانی

 

 

یک هفته ای از این ملاقات نگدشته بود که اون جناب وکیل

دوباره اومد ملاقات  که بهم بگه بر خلاف عرف پرونده های

این چنینی پروندۀ من خیلی زود تکمیل شده و سه روز دیگر

دادگاهم تشکیل می شه. لحن بسیار نومیدانه ای داشت و

خواست اگر توبه نامه ای چیزی ازم خواستن فوری قبول کنم

که این شاید تنها راه نجات من از قصاص باشه. این هم یک

شوک دیگه. تو دادگاه  معلوم شد پروندۀ من شاکی خصوصی

نداره ، ظاهرا به بهانۀ این که مقتول هیچ فامیل نزدیک و

شناخته شده ای نداره. شاکی اون نهادی شده بود که مقتول

 در آنجا کار می کرده.  وکیل بدبخت من هرچه بر ضرورت

بررسی دوربین های محل حادثه اصرار کرد  درخواستش

به بهانۀ خراب بودن دوربین رد شد. درخواست ارائۀ سوابق

  پروندۀ مقتول در بیمارستانی که بستری بوده و در پزشکی

 قانونی هم به بهانۀ محرمانه بودن رد شد. بالاخره صبر وکیل

تمام شد و سر قاضی فریاد زد که: پس شما تصمیم گرفته اید

به هر قیمت این جوان بیگناه رو بفرستید بالای دار. قاضی هم

 با یک عصبانیت ساختگی دستور بازداشت وکیل رو به جرم

توهین به دادگاه صادر کرد. سرتون رو درد نیارم . یک ماه

نگذشته که دیروز مامان و خواهرم اومدن ملاقات .  گرچه

به روشون نمیاوردن اما خودم فهمیدم که این دیدار آخرمونه.

 حالا این دست نوشته هام رو میدم به یکی از هم بندیام  که

 برسونه به دست ایران جان، چون قراره یک بار دیگه ثابت

بشه سرِ بی گناه بالای دار میره ، خوبم میره.

 

 

 

 

ایراندخت در مترو 3

فردای اون روز منو بردن به جایی که بعد دونستم سلول انفرادیه

دو سه روز بعد باز کیسه به سر بیرونم اوردن و وقتی کیسه رو

برداشتن مامان ایران که انگار بیست  سال پیر شده باشد روبرویم

 ایستاده بود و به پهنای صورت اشک میریخت. پریدم بغلش و این

 بار جفتمون زار می زدیم. بعد که کمی آروم شدیم نشستیم پشت

میز کوچکی که اونجا بود و مامان آقای میان سالی رو که روبرویم

 بود به عنوان وکیل معرفی کرد. من متعجبانه پرسیدم وکیل ، وکیل

برای چی؟ مامان به زبون اومد که عزیزم مگه نمی دونی برات پروندۀ

 قتل عمد تشکیل دادند . باز هم یک شوک دیگر.پرسیدم مگه مرد.

اون آقای وکیل پاسخ داد این طوری میگن و بعد خواست که اتفاقات

 این چند روز رو بی کم و کاست و بدون لفت و لعاب براش تعریف کنم.

به آخرای داستان رسیده بودم که نگهبان فریاد زد وقت تمومه و اومد

به سمتم و باز کیسه رو به سرم کشید. حتی فرصت نشد یکبار دیگه

 ایران جان رو ببوسم. قبل از این که از در بیرون برم شنیدم آقای وکیل

 به مامان میگه کار خیلی سخته.


این داستان ادامه دارد....

 

 

ایراندخت در مترو 2

 

چند دقیقه ای نگذشت که در  با صدای گوشخراشی باز شد و نور کمی

 اون بیغوله رو روشن کرد .دو تا خانم محجبه با لباس فرم پیش آمدند

 و بلندم کردند و کیسه ای روی سرم کشیدند و باز  کشان کشان بیرون بردند.

پس از  شاید ده بیست قدم به راست پیچیدیم و کیسه را از روی سرم

برداشتند. اطاق کوچک نسبتا تر و تمیزی بود  که نشان می داد باید

مطب دکتر یا بهداری باشد. اونجا زخم هام  رو پانسمان کردند و

چند تا قرص بهم خوروندن و یه سرم هم بهم وصل کردن . و  اون

آقای روپوش سفید به مامورا گفت دو ساعت دیگه بیایین ببریدش.

 البته پاهام به تخت زنجیر بود.

دو ساعت بعد تو اطاق بازجویی بودم. اونجا دوباره یه شوک

 باور نکردنی بهم وارد شد وقتی بهم گفتن که من، اون خانم نگاه بان

رو که به من تذکر  داده بوده هل داده ام و سرش به پله برقی خورده

 و الآن تو کماست. این قدر این حرفا برام باور نکردنی بود  که در مقابل

 پرسش های مکرر بازجو به تته پته افتاده بودم و همش آخه -آخه-

نه- نه- نه  می کردم.   سرِ آخر هم که حوصله شون سر اومد به زور

  اثر انگشتمو  پای یه ورق پاره زدن و دوباره کیسه  به سر و تو همون

 اطاقک تنگ و تاریک.

 

این داستان ادامه دارد....

 

ایراندخت در مترو 1

 

چند روز پیش  پس از مدت ها و برای مراجعه به دندونپزشک

گذرم به مترو افتاد از پله برقی که داشتم پایین میومدم درست

موقع خارج شدن، یهو  پام سر خورد و بی اختیار خوردم

به یکی از همین خانمای  نگاه بان که کنار پله ها ایستاده بود.

جفتمون ولو شدیم رو زمین. هنوز از گیجی این اتفاق بیرون

 نیومده بودم که خدا براتون روز بد نیاره  حس کردم که

 بارانی از مشت و لگده  که داره به سر و کله و کمرم می باره .در

  حالی که از درد  داشتم از حال می رفتم یه چیزی روی سرم

افتاد و دنیا پیش چشمم تاریک شد و انگار کشان کشان

منو بردن و پرت کردن یه گوشه ای   نمی دونم چه مدت بیحال بودم

 اما وقتی به خودم اومدم دیدم تو یه اطاق نیمه تاریکی هستم

دستی به سر و صورتم کشیدم روی سر و دور گردنم اثری از روسریم

نبود  و از خیس شدن انگشتام فهمیدم که خونین و مالین هستم.

از شدت دردی که تو کمر و شکم  و پاهام احساس می کردم نای

بلند شدن نداشتم. دنبال کیف و موبایلم کمی به دور و برم دست

 کشیدم ولی  جز زمین سرد و نمناک  چیزی پیدا نکردم.

 

این داستان ادامه دارد

 

آخرین شعر ایران خانم

 

بالاتر از سیاهی رنگی هست

وقتی با تباهی و توطئه درآمیزد

و با روغن فریب درخشان جلوه کند

و با بی شرمی به خیابان های اِشغالی بیاید

تا صنف جاهلان  مزدور

 و احمق های جن زده

دلگرم شوند

که این دیگر

 برای رنگ های روشن

 توانفرسا و جانکاه است

و اگر از این درد بمیرند رواست


هفت اردیبهشت چهار صد و سه

ایرانِ  مامِ میهن