داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

انتظار بی معنی است

انتظار بی معنی است

معبد جادو  پنجره ای رو به کوچه ندارد

مجسمۀ کور و کر وقاحت

 در تاریکی  نشسته است

 و کاهنان این معبد کهن

که چون حشرات گزنده در آن لانه کرده اند

 هرگز به حقیقت تن در نخواهند داد

پس آن قدر بکوب در را

تا باز شود یا بشکند

آنگاه با مشعل آگاهی وارد شو

  و با تبرِ اراده وانتقام ،

  مجسمه را واژگون کن

ستون های زر و زور و تزویر را بشکن

و سقف معبد که بر این ها استوار است

فرو ریز و آتش در آن بیافکن

  برای شخم و باروریِ زمین آزادی هم

  طوقِ گاو آهن  را به گردن کاهنان بیانداز

عبرتا للسائرین

رنجنامۀ فرزندان ایران خانم

 

 رنجنامۀ فرزندان ایران خانم

عالیجناب

آقای دکتر

مادر ما ، در اثر جفاهای مستمر تاریخی،  به چندین بیماری خطرناک مبتلاست

مادر ما در شرف موت است

پزشکان اطاق عمل را با تو بمیری من بمیری انتخاب نمی کنند

رئیس غیر متخصص بیمارستان  هم حق وتو پزشکان اطاق عمل را ندارد

نفرمایید صبر کنید ببینید چه می کنیم

دیگر فرصت آزمون و خطا نیست

مادر ما در شرف موت است

روایت است پزشک مولای متقیان هم ، در واقعۀ ضربت خوردن ایشان، مسلمان نبوده است

شرف  و سوگند پزشکی به شما حکم می کند بهترین پزشکان متخصص را بر بالین مادرمان بیاورید

اگر  به هر دلیل نمی توانید یا نمی خواهید

این ننگ تاریخی را برای خود نخرید و کنار بروید

حقیقت آن که  پزشکان بسیار بهتری از شما و در بیمارستان های بسیار مجهزتر منتظر اشارۀ ما هستند

 

 

یکصد هزار

از این که با گذشت دوازده سال،  آمار بازدید این وبلاگ از یکصد هزار  گذشت مفتخرم 

و از همۀ دوستانی که در طول این سال ها مرا همراهی کردند بسیار سپاسگزارم

ضیافت

 

 

بارها

 ما را

 به ضیافتی پر شکوه فراخواندید

هر بار

با خوانسالاری دیگر

اما همیشه  

می نشینیم در کنار همان  خوانِ خوارکننده

آنهم در نه در اندرون

 که گسترده در بیرون قصر سیاهتان

و چیزی جز نان خشک و آب شور و شراب خون ،

 پیش روی ما ننهادید

زود باشد

 که باشیم و نباشید

چراغ کم فروغ

 

دریغ از ستاره ای

در آسمان  این شب وهم انگیز

همه سیاهی و طوفان و

 باد های سموم

افسوس ، افسوس

در این شب دیجور

بدین "چراغ"  

که داده به دست ما ، شحنه

با شعله ای لرزان و کم فروغ

 چندان امید نیست

که روز را بتواند 

به ما بشارت داد

و عمر  خویش دریغا

به نیمه شب برساند

چه خوب می شد  اگر

 تا هنگامۀ سحر

در کوه و دشت

 آتش ها بر میفروختیم

 و مقدم خورشید را 

جشن می گرفتیم