سرت را عاشقانه هم
روی شانۀ من مگذار
که شانه ام شکسته است
دستانم را دردستانت مفشار
اگر چه به گرمی
که انگشتانم خرد شده است
بوسۀ داغی از لبانم مخواه
که خونین است
چشمانت را
در چشمان من مدوز
که در پس پردۀ اشک
پنهان است
اما در این شب سیاه
تنهایم مگذار ، مادر
می خواهم به یاد کودکیم
با لالائی تو بخوابم
و خواب آفتاب و آزادی را ببینم
خیلی قشنگ بود
شعرتونو میگم
می تونی به وبلاگ منم سر بزنی
خوشحال می شم
سلام متشکرم
اشعار شما هم بسیار قشنگ است
سلام مرا به شیرازی های مهربون و اهل دل برسون