در گرگ و میش هوا ، از انتهای بازارچه ، زنی با چادری گلدار
شتابان و گریان پیش می آید .
دست دختر بچۀ کوچک خواب آلودی را در دست دارد
و دنبال خود می کشد . از جلوی سقاخانه عبور میکند
و نگاهی به شمع های خاموش نیم سوخته می اندازد .
به جلوی امامزاده که می رسد لختی می ایستد و به
درون می رود . دستی به ضریح چوبی کبره بسته
می کشد و بغضش می ترکد .دختر بچه هم از ترس
ونگ می زند. می آید بیرون و توی خیابون می پیچد
سمت شمس العماره . بچه را بغل می زند و قدم هایش
را تند می کند . راه زیادی تا گاراژ اتوبوس ها مانده است .
ساعتی بعد سوار یک اتوبوس لکنتی می رود سمت
شهرستان پیش مادرش. دختر بچه یک نان شیرمال گرم را
سق می زند و بی خبر از همه چیز در آغوش مادر آرام
گرفته و چرت می زند .
سال ها بعد
خاطرات مبهمی خانم دکتر را به سمت امامزاده می کشاند.
از بازارچه که مادرش در کودکی برایش تعریف کرده بود
اثری باقی نمانده بود. در گوشه ای از صحن امامزاده
سنگ گور رنگ و رو رفته ای را که دنبالش بود پیدا کرد .
با دستمال کاغذی گرد و خاک روی سنگ را پاک کرد .
تاریخ درگذشت پدرش مال حدود بیست سال پیش است .
شاید او آخرین دیدار کنندۀ پدر در این جا باشد .
صحن امامزاده را باز سازی می کنند و گورها ی
قدیمی را محو . رغبتی به زیارت امامزاده ندارد .
اگر مادر بیمارش همراهش بود شاید .
اتومبیلی در بست گرفت و آدرس ترمینال آرژانتین را داد .
گاراژ شمس العماره که دیگر به تاریخ سپرده شده بود .
وقتی به اجبار سوارت میکنند
به مقصدی که نیست
و تنها راه است و راه است و راه
و در شبی تاریک و در بیابانی برهوت
ناگهان ، ناخواسته پیاده ات می کنند
فرصتی نیست تا بپرسی : این بود زندگی ؟
آفرین پسر شجاع
هرگز تسلیم نشو
کمی دیگر مانده است
تا رهایی همیشگی مردمانت
از آسیب های این دشمن خونخوار
کلاهتان را به احترام از سر بردارید
برای گل هایی که در تاریکی روئیده اند
و پشت پنجرۀ بستۀ کویر
در انتظار شبنم و آفتاب
و شکفتن شما نشسته اند
پنج شش ماه پس از پیوستن مامان و فرناز به من در آمریکا
در یکی از سایت های خبری ایرانی خواندم که دو نفر از
قاچاقچیان و اشرار سابقه دار به جرم ربودن و قتل یک مامور
سابق اطلاعاتی به نام پرویز ...... به اعدام محکوم شده اند،
فرشته ... همسر سابق پرویز هم که متواریست به جرم
مشارکت در آدم ربایی بطور غیابی به بیست سال حبس
محکوم شده است.
لعنت به پرویز که بعد از مرگش هم دست از سر من
برنمی دارد و من دیگر نمی توانم قدم به خاک ایران عزیز بگذارم.