داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

پرویز (1)


انگار دستاش دیگه سنگینی سابق رو نداشت یا من عادت کرده بودم.

آخه داشتم از زور بیخودی که دیشب تا نزدیک صبح میزد می گفتم .

بعد به طعنه گفتم پرویز خان هرچی شمشیرت کند شده زبونت تیزتر شده

عصبانی تر شد و تا اومد یه لگد حواله کنه با کون محکم خورد زمین و

بی اختیار از درد فریاد بلندی کشید. چند ثانیه ای صبر کردم تا بلند شه

ولی دیدم بی حال روی زمین ولو شده و آهسته ناله میکنه. رفتم جلو و

دستی به صورتش کشیدم که نامردی نکرد و انگشتم رومحکم گاز رفت.

منهم با یک سیلی محکم و آبدار طوری جوابش رو دادم که چشماش بسته

شد و از حال رفت.

زنگ زدم به اورژانس و گفتم اگر اومدین در بازه. چمدونم رو که قبلا بسته

بودم ، پاسپورت  رو هم از زیر فرش  برداشتم  و نگاهی به ساعت دیواری

 انداختم ، نه هنوز برای رسیدن به فرودگاه فرصت بود .سویچ ماشین رو

از جیب شلوارش برداشتم و در گوشش گفتم آدیوس و زدم بیرون. از همین

الآن هوای آزادی رو حس می کردم.

 

ایران خانم گروگان است

ایران خانم : مگه من گروگان تو هستم ؟

حاج آقا :  بعد از چهل سال زندگی مشترک تازه فهمیدی؟

ایران خانم : حالا از جون من چی می خوای ؟

حاج آقا : هیچی .تو ضامن بقای من هستی

ایران خانم : هر چی بخوای بهت میدم ولم کن.

حاج آقا : زرشک !!!! مگه چیزی هم داری بهم بدی ؟

ایران خانم : این همه ثروت آبا و اجدادی دارم .

حاج آقا : خواب دیدی خیر باشه. همۀ اونا رو که بالا کشیدم.

ایران خانم :تا کی باید اسیر تو باشم ؟

حاج آقا: تا جون داری و نفس می کشی مهمون منی.

ایران خانم :از خدا نمی ترسی؟

حاج آقا پوزخندی میزند : کدوم خدا ؟ کجاست؟ فعلا که خدات منم

ایران خانم زیر لب می گوید: انگار چاره ای جز درخواست کمک از پلیس بین الملل نیست

حاج آقا که زمزمۀ ایران خانم رو شنیده با تمسخرمی گوید:  ول معطلی ، دم اونا رو هم دیدیم

ایران خانم : پس بگم بچه هام بیان

حاج آقا : بگو بیان تا قلم پاشون رو بشکنم

ایران خانم : پس چرا اون دفعه که اومدن شلوارت رو خیس کردی

حاج آقا به تته پته میافتد : اونا دژمن بودن

ایران خانم : خوب دشمن اصلی تو ما  بودیم و هستیم

حاج آقا :اون بار اشتباهی کردیم که تکرار نمیشه

ایران خانم : پس صبر کن ببین تکرار میشه یا نمیشه

 

 

حدیث نفس

روزی بود، روزگاری بود

پدری به تیر غیب گرفتار شد

مادری  ازغصه دق کرد

و دختری  تنها ماند .

شاهزاده ای  سوار بر اسب سپید نیامد

 آرزوها  بر باد رفت

پاییز عمرخیلی زود فرارسید .

حالا چه تلخ است پشت پنجره نومیدی نشسته باشی

و صدای گام های سنگین زمستان

 هماهنگ با تیک تاک ساعت عتیقۀ دیواری

زخم ها و حسرت های زندگیت را یادآور شود

و تو پیش از آمدن بهار

درکهنه لباس عروسِ ناکام

زیر بارش آخرین برف زندگانیت

خود را به درختی بیاویزی

 که پدرت به یمن تولدت کاشته بود

 

 

 

 

گرچه دلتنگ شما هستیم

گرچه دلتنگ شما هستیم

اما روزگار شما آسمانی شدگان خوش باد

که نیستید ببینید ما :

گویی، سال هاست در تاریکی  تنگ سینما آرزو نشسته ایم

و کابوس وار یک فیلم ترسناک را چندین و چندباره می بینیم

و در انتظار کسی هستیم که چراغ ها را روشن و درها را باز کند

تا  بزنیم به خیابان ، و هوای تازۀ آزادی را  شادمانه فرو دهیم


 

هندسۀ ایران خانم

اون اوائل با این مردک زاویۀ زیادی نداشتم

اما این نابکار اونقدر کج رفت  که اون زاویۀحاده شد منفرجه

طوری که الآن دیگه رسیده ایم به زاویه 180 درجه

یعنی  در دو جهت کاملا مخالف حرکت می کنیم