داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

شهر دروغ

یکی بود یکی نبود . توی یک شهر قشنگ که ازخرده شیشه های رنگی

ساخته شده بود ، حاکمی حکومت می کرد که ذکرش خدا و دین و ایمان

بود و هفته ای یک روز برای مردم  از دشمن و مقاومت و فرهنگ ناب

شهرشون صحبت می کرد . مردم هم همیشه براش هورا  می کشیدند و

به به و چه چه می کردند. از هر کی هم می پرسیدی همه ابراز رضایت و

خوشبختی می کردند . اون حاکم و اون مردم فقط یک عیب کوچک داشتند

آن هم این بود که بلد نبودند حرف راست بزنند یعنی همه دروغگو بودند .

برای همین هم با عده کمی از اهالی شهر که نمی توانستند دروغ بگویند

دشمن خونی بودند و اونها رو بزرگترین خطر برای خود می دانستند و هیچ

حقی برای آنها برای  یک زندگی برابر با خودشون  قائل نبودند .

اگر بدانید این شهر در یک جزیرۀ کوچک وسط یک اقیانوس نا  آرام قرارداشت

زیاد تعجب نکنید . شگفتی این بود که حاکم و مردمان دروغگوی جزیره  اصلا

از شرایطی که در اطراف جزیره بود احساس خطر نمی کردند  و به ویژه

پس از آنکه گروه راستگویان با ترفند مناسبی بین دروغگویان اختلاف انداختند،

در حالیکه حاکم و درباریان و مردم با سر و صدای زیاد مشغول منازعه بودند،

از بالا آمدن آب در اطراف جزیره کاملا غافل شدند و موقعی به خود آمدند که

امواج سهمگین تمام شهر را ویران  می کرد و   جندی بعد جز خرده شیشه های

 رنگی در کف دریا اثری از شهر دروغ باقی نمانده بو د .

 

 

طلاق توافقی

آقای مهندس ملکی و خانم میرزایی که از همکاران ما بودند پنج شش

سال پیش به دنبال یک ماجرای عاشقانه خیلی تند و تیز با هم ازدواج

کردند و با وجود اینکه هنوز پای فرزندی به میان نیامده بود  که رابطه

آنها را  پایدار کند ، این طور که ما می دیدیم هنوز همانطور گرم و

عاشقانه با هم زندگی می کردند . برای همین هم خبر جدایی ناگهانی

آنها برای همه ما بسیار غیر منتظره و حتی شوک آور بود .

کمی پس از این جدایی هر دو آنها تقاضای انتقال به محلی دیگر دادند

و دیگر تا مدتی خبری از آنها نبود . حدود شش ماه بعد خبر ازدواج خانم

جوادی که سال قبل به جمع همکاران ما اضافه شده بود با آقای مهندس

ملکی در اداره پیچید ، و با فاصله کمی ،همه از ادواج بی سر و صدای !!!

 معاون اداره با خانم میرزایی  مطلع شدند. از اونجا که هیچوقت آفتاب

پشت ابر پنهان نمی ماند ، به زودی علت آن طلاق ناگهانی و البته توافقی

بر همه آشکار شد. آقای مهندس ملکی و خانم جوادی در قرار شام در یک

رستوران دنج و دور افتاده ، اتفاقا ، با راند خانم میرزایی و آقای معاون در

همان جا رو برو می شوند و خیلی خونسرد و محترمانه  تصمیم به طلاق

فوری می گیرند .

 

مَیٌت آباد


گلین خانم که عقب ماشین نشسته بود یک ریز حرف میزد

ولی من تو عالم خودم خاطرات مبهم کودکیم رو از روستای

راحت آباد مرور می کردم . چیز زیادی جز خانۀ آجری زیبایی

د ر میان انبوهی از خانه های کاهگلی  که پدرم  در آن منطقۀ

سرسبز وزیبا و پر از باغ های باصفا ساخته بود، ماشین شورولت

 پت وپهنی که سر بالایی جاده رو با قار و قور زیاد طی می کرد

و نگاه متعجب روستاییان و وحشت قاطرا و الاغا از سر و صدای

 ماشین تو اون  روستای آروم یادم نمی آمد.

گلین خانم تنها حلقه وصل من وخاطرات شیرین کودکیم بود. اون

تمام سالهای جوونیش رو تو خونه به عنوان خدمتکار و آشپز

گذرونده بود . الان هم سالی یکبار بهر صورت که شده خودشو

به ده میرسونه و سری به خاک پدر و مادرش میزنه . با راهنمایی

گلین چند کیلومتری که توی جاده فرعی جلو رفتیم رسیدیم به

یه سربالایی . گلین گفت اون بالا که رسیدیم راحت آباد پیداست .

سر گردنه یه تابلو رنگ و رو رفته نصب شده بود که میشد به  

زحمت روشو خوند : مَیٌت اباد، گفتم گلین خانم اینجا که راحت

آباد نیست . گلین گفت" ننه جون اسم اینجا رو عوض کردن، مگه

اون اسم قشنگ قبلی چه عیبی داشت؟" تو سرازیری که به ده

نزدیک می شدیم، آنچه می دیدم هیچ شباهتی به تصویری که سی

سال قبل از اونجا تو ذهنم بود نمی دیدم . درخت های خشکیدۀ

باغ ها، خونه های اکثرا خراب و لابد غیر مسکونی .ورودی ده یک قطعه

زمین بسیار وسیع که جابجا ازقطعات سنگ و پرچم های قرمز و

سبز مندرس پر بود .گلین گفت" ننه، منو پیاده کن  فاتحه ای برای

پدر و مادرم بخونم . تو هم گشتی بزن و برگرد من همین جا

منتظرت می مونم" . با دلتنگی  به طرف میدان ده روندم و کمی در

اطراف . خونۀ قدیمی پدری  هنوز سرجاش بود ، در وسط قطعه زمینی

برهوت و پرچم سه رنگی در بالای اون و تابلو یک بنیادی، چیزی هم ،

بالای در ورودی آویزون ، شنیده بودم خونه مون مصادره شده . دیگه

اینجا چیز دیدنی نداشت و با افسوس گذشته ،دلم می خواست

هرچه زودتر برگردم .

میانجی

وقتی آقای مهندس میانجی مدیریت کارخانۀ ورشکستۀ ناریا پارس را بر

 عهده گرفت دوستانش به موفقیت او بسیار بدبین بودند و دشمنانش

 هم که بیشتر همان گروه مدیریت قبلی کارخانه بودند سکوت معنی دار

 و شاید بغض الودی کرده بودند که آدم را می ترسانید. هنوز یکی دوماه

 از شروع به کار میانجی نمی گذشت که اثرات مثبت مدیریت او آشکار شد.

با طلبکاران برای استمهال بدهی ها توافق کرد و با قراردادهای جدید با

مشتریان خوش حساب تولید روی غلطک افتاد .اما از ماه چهارم ،پنجم

حوادث نگران کننده ای یکی پس از دیگری اتفاق افتاد . آتش سوزی در

انبار مواد اولیه کارخانه، خراب شدن بدون دلیل چند تا از ماشین آلات

اصلی کارخانه و آخری ،کم کاری واعتصاب عده ای از کارگران. کارگرانی

 که در مقابل تعویق های چند ماهه حقوقشان در مدیریت قبلی سکوت

 کرده بودند ، حالا فعالانه و شاید موذیانه ،افزایش حقوق و اضافه کار را

پی گیری می کردند و به این بهانه مانع کار جدی بقیه کارگران می شدند .

هنوز به سال نکشیده بود که مهندس میانجی و تیم جدیدی که با خودش

 آورده بود به این نتیجه رسیدند که ادامه کار با این وضعیت غیر ممکنست .

 در جلسه اضطراری هیئت مدیره ، میانجی ضمن ارائه گزارش سالیانه

 شرکت، بدون تعارف خواستار تغییر بعضی از اعضای هیئت مدیره شد که

 به نظر او مشکلات شرکت به فعالیت های پشت پرده انها می شد .

در تمام مدتی که میانجی با شور و حرارت صحبت می کرد، رئیس قدیمی و

با نفوذ هیئت مدیره، که هنوز هم با مدیر قبلی کارخانه سر و سری داشت،

پوز خند میزد و فاتحانه دست و پا زدن های بی نتیجه او را با خونسردی نگاه

می کرد. وقتی قناعتی در پایان صحبت های خود گفت: " آقایان من برای کار

 و سازندگی آمده ام و اهل جنگ و ویرانگری نیستم و اگر با شرایط من

موافقت نکنید همین جا استعفای خودم را تقدیم می کنم" . رئیس هیئت

مدیره بدون آنکه فرصت صحبت به دیگر اعضای جلسه بدهد گفت :

"با تشکر ازآقای مهندس میانجی و زحماتی که در این مدت کشیدند خواهش

 می کنم جلسه رو ترک کنند تا در مورد جانشین ایشان تصمیم بگیریم" .

و به این ترتیب طبق روال تمام سال هایی که فعال ما یشاء شرکت بود

باز همه را آچمز کرد و تصمیم عملی خودش را برای ورشکستگی شرکت

 و تعطیلی کارخانه  به همه نشان داد .

این بار  او به  فروش زمین های وسیع کارخانه  که مشتری های زیادی

داشت ، فکر می کرد.

 

دلواپسی علی


امروز علی رو دیدم خیلی گرفته بود . گفتم خدا بد نده

علی چی شده؟ گفت: خیلی دلواپسم .گفتم: برای چی ؟

 گفت : ممکنه  زندگی و کارم رو از دست بدم گفتم :

چطور ممکنه ؟ تو رئیس و سهامدار اصلی شرکت هستی .

 کی میتونه تو رو برکنار کنه . گفت: شرکت های رقیب

 دارند با بقیه سهامدارا مذاکره می کنند که اگر تغییر

 عمده ای تو مدیریت شرکت بدن ، معامله خیلی بزرگی

با شرکت انجام بدند که ارزش سهام شرکت تا پنجاه در صد

 بالا بره و در بلند مدت فروش محصولاتشون رو در تمام

منطقه به شرکت ما واگذار کنند . گفتم : یه بارم شده به

 منفعت شرکت فکر کن، خودتو بازنشسته کن و سهامت

رو هم واگذار کن . گفت :تو هم که بله . از همین الان دیگه

 توی این شرکت سمتی نداری . گفتم :فکر می کردم تو

عاقل تر از این حرفا باشی . با این لجبازی هم خودتو نابود

 می کنی هم شرکتو.