از دفتر که اومدم بیرون هنوز پر از غیظ و نفرت بودم.سرراه رفتم
یه رستوران خیلی گرون قیمت و دق دلم رو با سفارش یک غذای
مفصل و مخلفاتش ، سر کیف پولم و شکمم خالی کردم . بعد اومدم
خونۀ خواهرم که پیش از عید دسته جمعی مهاجرت کردن به کانادا
و خونه رو برای فروش سپرده اند به من .با بی حوصلگی خودم رو
انداختم رو مبل و تلویزیون رو روشن کردم .اتفاقا داشت یه فیلم
ملودرام عاشقانه هندی رو نشون می داد .تا رسید به جایی که
دختره به عشقش که بهش خیانت کرده بود گفت : اگر چه دلبستن
به رویا تاوان داره ولی نمی دونستم که تاوانش اینقدر سنگینه .
یک دفعه تمام بغضی که تا حالا سعی می کردم انکارش کنم توی
گلوم شکست و زدم زیر گریه .بیژنِ نامرد تمام عشق و آرزویی که
ده سال جوونیم رو پای اون گذاشته بودم خیلی راحت با هوس یه
دختر پولدار و خوشگل تاخت زد و رفت .
میگم نامرد برای اینکه وقتی فهمید دستش برام رو شده ،
توی این شش ماه کشاکش ما ، حتی یک بار هم معذرت
نخواست و اظهار پشیمونی نکرد . تا امروز که با وقاحت،
حتی تو دقتر ازدواج و طلاق هم اون یارو با خودش اورده
بود اونجا . ده سال از بهترین سال های زندگی من به خاطر
دل بستن به یک رویا از دست رفت ولی اطمینان دارم قانون
طبیعت بیژن رو بدون کیفر نمی ذاره .و برای اون لحظه ای روز
شماری می کنم که بیژن بخواد به طرف من برگرده ولی من
توی صورتش تف کنم.
توی این حوض پر از لای و لجن
نفس ماهی سرخ
نمی آید بالا
تک درخت پیر در کنج حیاط
که هنوز یاد آن دورۀ خوش
توی ذهنش باقی است
کمرش خم شده از غصۀ ما
ایستاده است تلمبۀ دستی
همچنان توی حیاط
رنگ و رو رفته و بیکار اما
چاه هم آب ندارد، خشک است
بوی گند لجن حوض
در آن خانۀ زیبای قدیمی
که کنون ویران است
همه جا پر شده است
آب حوضی تو کجایی ؟
دوستان تو کجایند کجا ؟
نان خشکی !!!!
نکند زیر سرش چیزی هست
که شما از جلوی پنجرۀ چشم خدا
گم شده اید
آخرین بار که نان خشکی را
توی بن بست اقاقی دیدم
عوض سنگ نمک
داشت به همسایۀ ما
گرد سفیدی می داد
ای وای......
سپیده لواسانی
هنوز چهلم پروین خانم نشده بود که اهالی محل دیدند
آقای تقوی یه کاغذ پشت ویترین مغازه چسبونده که
" این مغازه واگذار می شود" . دو سه روز بعد تو محله
پیچید که میخواد خونه رو هم بفروشه . پیش بنگاهی
محل در دل کرده بود که نمی تونه جای خالی پروین رو
تو اون خونه تحمل کنه . در مراسم چله معلوم شد آقای
تقوی پیش زنش یه قبر هم برای خودش خریده .
یکی دو هفته بعد مغازه و خونه رو فروخته بود و عازم
سفر کربلا . برای همین هم از آشناها و اهالی خدا
حافظی کرد، حلال بودی طلبید و راهی شد. یک هفته ای
از رفتنش نگذشته بود که دوستانش دوباره تو بهشت زهرا
جمع شده بودن . اتوبوس آقای تقوی در برگشت تصادف
کرده بود و ..... . تو وصیتنامه، دار وندارش روبه یتیم خونه ای
در اون نزدیکا ، بخشیده بود و خواهشی هم کرده بود .
هیئت امنا هم با کمال میل، کتابخونه اونجا رو تجهیز کردن و
اسمشو گذاشتن " کتابخانۀ پروین ..." .
این چند روز آخر ، به اصرار خودش از بیمارستان آوردمش خونه .
می گفت می خوام توی اون بهشتی که تو برام ساختی آخرین
نفسام رو بکشم. پریشب دیر وقت بود اما خوابم نمی برد . رفتم
بالای سرش دیدم اونم بیداره . گفت بیا بشین باهات حرف دارم .
:چه زود گذشت نه؟ یادته وقتی بهت پیشنهاد ازدواج دادم جوابت چی
بود؟ .
:گفتم من میخوام بهشتمو تو همین دنیا بسازم میتونی کمکم کنی؟
:منم که هیچ جوری نمی خواستم از دستت بدم، بی معطلی گفتم
تا پای جون بهت کمک می کنم . حالا که رسیدم آخر خط ، می دونم
اونطوری که باید کمکت نکردم . ازت خواهش می کنم منو ببخشی .
مثل همیشه با ختده جواب طنزی بهش دادم که :
:درسته که نتونستیم بهشتمونو اینجا بسازیم ، ولی خدا رو شکر که
جهنم هم نبود .
:آخه شاید گرمای جهنم بیرون خونه اجازه بیشتر از اینو به ما نمی داد.
:آره رحیم جان ، من ازت راضیم که پا به پای من اومدی . خدا هم از تو
راضی باشه .
: خدا رو شکر.....
وقتی دیدم به خاطر خستگی و مسکن هایی که خورده داره خوابش
می بره دیگه جوابشو ندادم و خودم هم ناخواسته یواش یواش روی
صندلی کنار تخت خوابم برد .
نمی دونم چه مدت خواب بودم، ولی وقتی از خواب پریدم دیدم با لبخند
زیبایی داره منو نگاه می کنه و دستشو به طرف من دراز کرده . وقتی
بلند شدم روش رو بندازم و عکس العملی از رحیم ندیدم نگران شدم .
دستشو گرفتم ولی بر خلاف همیشه که گرمای دستش به من آرامش
می داد ، اخساس سرمای دستش منو ترسوند . با وحشت تکونش دادم
که :
:رحیم جان، رحیم جان ؟
بغضم ترکید و بی اختیار با صدای بلند زدم زیر گریه :
: رحیم جان چرا منو تو این برزخ تنها گذاشتی و خودت رفتی به بهشت ،
مگه قرار نبود تو این راه همه جا با هم باشیم .
خودم رو انداخته بودم روی بدن بی جان رحیم و صورت سردش رو با
اشک های گرمم خیس کرده بودم .
دریای زندگی ،
گرچه طوفانی است
اما قایق کوچک آرزو
و بادی موافق از امید
برای سفرم کافیست
به جزیره خوشبختی .
در انتظارم باش
آتشی روشن کن
در دل خویش
با شعله های آبی
به رنگ امواج
از عشق آسمانی
کلبۀ چوبی را
گرم نگهدار
آغوشت را هم.
چشم انتظار باش
در افق .
خواهم آمد
در یک غروب سرخ
یا در یک طلوع سپید