داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

شیشه ای های یک زن



 پل شیشه ای : روی پل شیشه ای ارتباط با من اهسته

قدم بردارید .این پل طولانی است و عبور از آن حوصله و

 ظرافت می خواهد اگر این پل ترک بردارد ،  من خود در آن

سوی پل ، آن را با سنگینی بار  سرخوردگی می شکنم

و  شما به رودخانۀ ابدیت هجران سقوط خواهید کرد .

                      

قلب شیشه ای:  روی قلب شیشه ای  من ممکنست غبار کدورت

بنشیند این غبار جز با دستمال حریر  مهربانی وعشق صادقانه

پاک نمی شود ولی یک تلنگر  از سر نامهربانی  شیشۀ بسیار

نازک دلم  را می شکند و اگر شکست این زخمی است در زندگی

که هرگز التیام نمی پذیرد.

 

                           

                        

 

محکوم عشق

دیده ام سرخ و سرم منگ و دلم بارانی است

گوشه ای تنگ که احساس در آن زندانی است

چشم  ِ گریان ، دل ِ خون ،ناله ز تنهائی خویش

برق امید اگر می جهد  آنهم آنیست

در  ِ بی قفل وکلیدی که چنان دیوار است

چار دیوار که نا خواسته و پنهانی است

روزن کوچک و یک رشتۀ باریک ز نور

رشتۀ وصل تو با خاطره ای انسانی است

ای بسوزد پدر عشق که محکومم کرد

حکم من حبس ابد در قفس ظلمانی است

هیچ کس در پی عاشق کش غدّار نرفت

زن دلباخته در بند ، مگر او جانی است

 

 

معجزۀ عشق

دیروز جمعه را طبق معمول با خرید هفتگی و رفت و روب

 و پخت و پز شروع کردم  و ادامه دادم تا بعد از ظهر . چون

برنامه خاصی مثل دید و بازدید و گردش و پارک و سینما

هم نداشتم ،دلتنگی عصرای جمعه یواش یواش آمد

سراغم و دم غروب بود که به اوج رسید . بی اختیار از غصۀ

تنهایی پناه بردم به گذشته ، یه فیلم کوتاه از خدابیامرز مادرم

داشتم که داشت تلفنی با بابا که توی مغازه بود حال و احوال

می کرد .این فیلم  را چند بار نگاه کردم و زار زار گریه . یادم

اومد اون دو تا آنقدر عاشق همدیگر بودند که در طول روز که

پدر تو مغازه بود به هر بهانه حد اقل یکی دوبار با هم تلفنی

صحبت می کردند. برای همین هم بود بعد از تصادف و فوت

پدر ، مادر به فاصل کوتاهی از غصه و گریه آب شد و رفت

پیش شوهر عزیزش . نمی دونم چرا به ذهنم رسید که اگر

پدر اون روز موقع عبور از خیابان حواسش رو جمع می کرد

اون مصیبت و مصیبت های بعدی پیش نمی آمد . شاید

اگر پدر اینجا بود ملامتش می کردم که این سال های

تلخ تنهاییم به ویژه دوریم از مادر  را از چشم او می بینم .

عجیب بود که اون شب برای اولین بار خواب پدرم را دیدم

که در باغ زیبایی نشسته بود و سر مادرم روی زانویش .

پدرم چند جمله ای با من حرف زد و مادر از خواب ناز

بیدار شد و مثل قدیما بوسۀ گرم و آرامش بخشی بر

  گونه ام نشاند . وقتی بیدار شدم از حرف های پدر همین

یادم مانده بود که " گناه ما نیود عزیزم ،  کوتاهی از توست

 که از معجزۀ عشق غافلی و به اون باور نداری"

وصلۀ ناجور




تکلیف من  به عنوان یک وصلۀ ناجور توی خانواده و جامعه انگار از همون زمان تولدم روشن بود.

اون طور که خاله ام بعدها برام تعریف کرد بعد از سال ها انتظار برای بچه دار شدن حالا خدا به دختر سبزۀ  لاغر زشت با چشمای ریز و  دهن گشاد بی قواره رو دست بابای سنتی من گذاشته بود. لقمه ای که با صد من عسل هم نمیشد اونو خورد . بیچاره مادرم چقدر سرکوفت و شرمندگی ناخواسته رو از فامیلای شوهرش تحمل کرد خدا می دونه . اینا همه به کنار کاشکی یه بچه آروم و راحتی برای بزرگ کردن بودم نه اینکه گریه و جیغم از صبح صادق تا بوم شب خونه رو ور داره و بابام رو بیش از پیش طوری از خونه فراری بده که مجبور بشه یواشکی یه زن صیغه ای برای خودش دست و پا کنه. این مصیبت ها به کنار انگار دیگه بچه ای در کار نمی خواست باشه و من به عنوان یه مجسمه دق جلوی روی اهالی اون خونه  نصب شده بودم . تا زد و اوایل پاییزی که تازه رفته بودم مدرسه ، فرجی حاصل شد و با یه پسر کاکل زری  شور زندگی دوباره به اون خونه برگشت ، البته با شور بختی و تنهایی بیش از پیش من همراه بود . معلوم بود دیگه که دیگه کسی به من هیچ محلی نمی گذاشت و در واقع انگار دیگه تو اون خونه محلی از اعراب نداشتم . اونجا بود که خودم داشتم کم کم معنی وصلۀ ناجور رو می فهمیدم . حالا خوب بود که خدا به من از همون کوچکی  یه هوش و عقل درست و حسابی داده بود که بتونم خودم کارای خودم رو تمشیت کنم . برای همین هم تمام سال های دبستان رو در عین  بی تفاوتی و کم محلی کامل خانواده با اختلاف زیاد توی مدرسه و منطقه شاگرد اول بودم ، یعنی توی اون مدرسه سطح پایین دولتی و توی اون منطقه شهر این کمترین کاری بود که از من بر می آمد . وقتی می خواستم برم راهنمایی عین یه گاو پیشونی سفید یا بهتر بگم مثل یه وصله ناجور بودم که به قد دراز و قیافه زشت و خرخونی معروف بودم. نمی دونم چطور شد که از اون به بعد افتادم تو فکر تلافی . تو مدرسه ،جاسوسی دختر خوشگلا رو می کردم و با یک کلاغ چل کلاغ کردن ، گزارش کاراشون رو می انداختم تو صندوق شکایات . این کار رو طوری انجام می دادم که تا آخرای راهنمایی همه دنبال اون جاسوس می گشتن و نمی تونستن پیداش کنن .

توی خونه هم بفهمی نفهمی  جزٌ برادر و خواهر کوچکم رو در می آوردم و با پررویی انکار می کردم . ولی به هر حال مادرم کم و بیش می فهمید و دائم داد می زد فریده ور پریده باز چکار کردی ؟  بیچاره مادر بزرگم هم که به خاطر قد درازم منو نردبوم دزدا صدا  می کرد از تلافی من در امان نبود و هیچوقت نفهمید چرا مرتب عینکش رو گم می کرد و دیگه نمی تونست اونا رو پیدا کنه .

سرتون رو درد نیارم تو محیط جدید دبیرستان بازی های من کم کم جدیتر و خطرناک تر می شد. دو سه باری وسایل آزمایشگاه رو جلوی روی دختر خوشگلا به دست خودشون منفجر کردم . یه چند باری هم خانم مدیر و خانم معلما رو آن جنان با شیشه اسید که توش آب ریخته بودم ترسوندم که حساب کار دسشون بیاد کاری به کار من نداشته باشند و هیچ نمره ای بابت انضباط ازم کم نکنن .بهر حال اون سال ها هم گذشت و من تو کنکور با علاقه خودم تو رشته شیمی دانشگاه صنعتی اصفهان قبول شدم .البته تو تهران هم قبول می شدم ولی می خواستم آزاد تر باشم و کمتر تحت نظر و کنترل خانواده . عشق من به شیمی ان چنان شدید بود که تا کارشناسی ارشد یک سره با رتبه اول بالا رفتم پایان نامه رو با موضوع مواد منفجره شیمیایی نوشتم . بلا فاصله هم توی یکی از ارگان ها به عنوان محقق و متخصص موادمنفجره شیمیایی استخدام شدم .جایی که عمرا پای هیچ زنی اونجا باز شده بود. یه وصله ناجور که خودش رو به ضرب هوش و تخصص استثنایی به اونجا  دوخته بود .

الان فرصت و موقعیت اون رو ندارم که گزارشی از کارای خودم رو تو اون جا بدم . ولی همین قدر بگم که تحقیقات و اکتشافات من  توجه خیلی ها رو بیش از حد به سمت این وصلۀ ناجور جلب کرد به طوری که در این جامعۀ مرد سالار نخبه کش تصمیم به حذف من گرفته شد در حالی که من سرم فقط به کار گرم بود و غافل از آنچه در انتظارم بود . چند ماه پیش بود که اسناد یک سری از تحقیقات بسیار محرمانه من به خارج درز کرد و یک دعوتنامه رمزدار جعلی هم برای مهاجرت و همکاری با خارجی ها برام ارسال شد که افتاد دست مقامات . بقیه حوادث هم به سرعت اتفاق افتاد. و چنانکه افتد و دانی جرم جاسوسی و بقیه قضایا. انگار این وصله ناجور تبدیل به لکه ننگ شده بود که باید هرچه  زودتر پاکش کرد . و سحر فردا در میدان تیر پاک خواهد شد .

تازگی ها فهمیدم که این شعر که وصف الحال من هست و سال ها ورد زبانم بود از میرزاده عشقی است

خلقت من از ازل یک وصلۀ ناجور بود

من خودم راضی بدین خلقت نبودم زور بود

 

 

 

 

 

 

 

تا که این پنجره باز است

تا که این پنجره باز است بیا پر بزنیم

مرهمی را به تن زخم کبوتر بزنیم

بلبل از دامگه حادثه آزاد کنیم

پشت دیوار، گُلی هست به او سر بزنیم

دور از چشم بد محتسب و قاضی و شیخ

محفلی ساخته،با هم دو سه ساغر بزنیم

بی هراس  از عسس و گزمه به میدان برویم

شاید آتش به تن کهنۀ منکر بزنیم

سحر از این شب دیجور اگر زاده نشد

بر سرا پردۀ او آتش و خنجر یزنیم

باغ را از نفس تازۀ خود زنده کنیم

باغبان  را به سرا رفته و بر در بزنیم