داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

یک اتفاق ساده

شب جمعه بود و من باز هم بیهوده منتظر تلفن پرویز

از کانادا بودم .نزدیک دو ماه از آخرین تلفن پسرم

به مادر تنها و امیدوارش قطع شده بود و هیچ خبری

 ازش نبود . اخرین تماسش از ترکیه بود که خبر داد

داره می ره کانادا و بزودی از اونجا تلفن می زنه .

دیر وقت بود و باز صدای گوشخراش اهنگ های

تند وتیز مستاجر طبقۀ بالا آزارم می داد وبیش از پیش

اعصابم رو بهم می ریخت .  گرچه خود منهم تو این

ساختمان مستاجر بودم. سه ماهی می شد بعد از فروش

خونه برای تامین خرج تحصیل پرویز، به این جا اسباب

کشی کرده بودم . در عرض یک دو هفته ای که

که آقای رسایی خونه اش رو به یک زوج جوان اجاره

داده بود این سومین بار بود که خونه رو رو سرشون

 گذاشته بودن . قبلا به سرایدار گفته بودم بهشون تذکر

بده ولی انگار بی فایده بود. هرچی تلفن زدم برنداشتند

لابد نمی شنیدند . پاشدم و رفتم بالا کلی زنگ زدم تا یه

خانم جوان  سانتی مانتال در رو باز کرد .صدای آشنایی

از پشت سرش اومد که : شهره، کیه این وقت شب ؟

و چند لحظه بعد هر دو نفر ما زل زده بودیم تو چشم هم .

لازم نبود حرفی بزنیم . پرویز پشت سر اون خانم ، مات و

مبهوت به من نگاه می کرد .

از شما انتظار نداشتم حاج آقا

صبح که از در اومدم بیرون یه خانم غریبه ولی

با تیپی کاملا آشنا !!! از خانۀ آقای روزبهانی

اومد بیرون و در را پشت سرش بست . اول

خواستم اهمیتی ندهم ولی بلافاصله یادم افتاد

که آقای روزبهانی و پری خانم زنش ، به همراه

پسر کوچکشان پریروز برای چند روز رفته اند

شمال و اتفاقا پری خانم موقع رفتن به من سفارش

 کرده که مواظب خونه باشم .برای همین هم

جلو رفتم و از اون خانم پرسیدم شما توی این

خونه چکار می کردید؟ اون هم با وقاحت خاص

این تیپ آدما جواب داد به شما چه مربوطه .

من هم موبایلم رو درآوردم و با خونسردی

گفتم : حالا که پلیس اومد ، معلوم میشه به کی

 مربوطه . و تا خواستم 110 رو بگیرم فریادی

کشید و موبایل رو از تو دستم کشید بیرون.

موبایل افتاد روی زمین و درش و باطریش

ولو شدن کف راهرو .

من هم که حسابی داغ کرده بودم ، یک کشیده

محکم خوابوندم تو صورتش .

سر وصدای ما بلند شده بود و داشتیم حسابی

 در گیر می شدیم که در خونۀ آقای روز بهانی

 بازشد وایشون با سر ووضعی نا مرتب اومد

بیرون و بر خلاف انتظار و سر من داد زد

که فرشته خانم چه خبره اول صبحی مزاحم

همسایه ها می شین .من که غافلگیر شده بودم

بریده بریده گفتم : آخه شما مسافرت بودید...

این خانم غریبه ... بلافاصله گفت نخیر ایشون

غریبه نیستند ، خواهر من هستند . بعد هم اون

خانم روسریع سوار اسانسور کرد و تکه های

 موبایلم رو بهم جفت و جور کرد و داد دستم .

من که انگار هنوز دوزاریم نیافتاده بود گفتم می شه

پری خانم رو صدا کنید . باز با اعتماد به نفس

 مصنوعی گفت ایشون خوابند . من جلو رفتم

و زنگ اپارتمانشون رو فشار دادم .صداش

بلند شد که چکار می کنید خانم ؟ گفتم باید

ببینم اینجا چه خبره؟انگار یهو تمام ابهتش

آب شد .آهسته گفت خانم این یه موضوع

 خصوصیه خواهش می کنم  به پری چیزی

نگید . گفتم البته من تو کارتون دخالت نمی

کنم ولی از شما انتظار نداشتم حاج آقا .

 

 

مبارک بادتان ای پسران قابیل

مبارک بادتان ای پسران  قابیل

نهال وسوسه ای که حوا

جاودانه در ذهن آدم کاشت

تا تلخی زندگی را بزداید

از کام شما .

به میهمانی ما دختران حوا

خوش آمدید ، عالی جنابان

خوشه ای از گندم دانایی

و سبدی پر از سیب خواهش

در این ضیافتِ مستدام

ارمغان شما باد

کمی بیش از یک داستانک

طبق معمول همیشه، شب به نیمه نزدیک می شد و من با وجود خستگی

خوابم نمی برد و احساس آزار دهندۀ تنهایی و ترس از آینده راحتم نمی

گذاشت .ناگهان صدای زنگ تلفن مرا از جا پراند .خواهرم بود از کانادا .

حال و احوال همیشگی و یک خبر خوب داشت که نوه دار شده و آتوسا

دخترش یه پسر کاکل زری دنیا آورده . خیلی خوشحال شدم و تبریک و

قرارشد عکس کوچولو رو هرچه زودتر برام ایمیل کنه .گوشی رو که

گذاشتم . اون درد بزرگ ومزمن دوباره هرٌی ریخت تو دلم .خواهرم

فقط هفت سال از من بزگتر بود و الان نوه دار شده بود . و من هنوز

در میان سالی باید هر شب سر به بالین تنهایی بگذارم . مجبور شدم

باز یه قرص خواب بخورم و برم زیر پتو تا چشم به روی روز تکراری

دیگری باز کنم . ولی این بار قبل از خواب رفتم جلوی آیینه میز توالت

 وبا دقت سعی کردم پیری را روی صورتم رد یابی کنم .بدون این ماسکی

که ما زن ها هرروز به نام آرایش روی صورتمون نصب میکنیم وبیش

از اینکه دیگران رو با اون فریب بدهیم خودمون رو گول می زنیم .

وضع هنوز بحرانی نبود ولی کم و بیش هشداردهنده به نظر می آمد .

به هر حال چراغ رو خاموش کردم و در کنار نور ملایم چراغ خواب

به خواب رفتم .

 

روی تپۀ کوچکی نشسته بودم و زیر پایم تا چشم کار می کرد سرخ

بود . دشتی فراخ پر از گل های سرخ که عطر خوش آن ها در فضا

پیچیده بود . نسیم خوشی می وزید  و من سر مست از این همه

زیبایی انگار در حال خواب و بیداری بودم که ناگهان حس کردم

هوا گرم شد و بعد بسیار گرم در حدی که تحمل اون برام بسیار

سخت بود . داغی هوا گویا سبب شده بود که گل های سرخ همه

آتش بگیرند و مانند مشعلهای فروزان به نظر بیایند. خوشبختانه

این شرایط  سخت زیاد نپایید وآسمان ابری شد و بعد، از آسمان

تیره و تار ، باران شدیدی باریدن گرفت . این باربه اندازه ای

تند بود که در عرض چند دقیقه تمام آن دشت  به شکل دریاچه ای در آمد

صحنه پایانی از این شگفتی ها ، سرمای سختی بود که همه جا را

پر کرد . تمام گل های دشت سیاه شدند و بوی کریهی از  آنها

در همه جا پیچید آن سرمای وحشتناک و آن بوی بدی که داشت

حالم را بهم میزد سبب شد  برخیزم و به سمت کلبه ام که در پشت

تپه قرار داشت فرار کنم ولی ناگهان پایم لیز خورد و به پایین تپه

و به میان آبهای سرد و کنار بوته های گل های سیاه غلتیدم .

از وحشت سقوط  و سرمای شدید و  بوی شدید تعفنی که از گلها بر می

خواست  فریادی زدم و از خواب پریدم. پتو از رویم کنار رفته بود .

اطاق تاریک و سرد بود .چراغ خواب کوچک کنار رختخوابم هم خاموش

بود . معلوم بود که خیلی وقت است که برق رفته .نگاهی به پنجره انداختم

هوا هنوز تاریک بود . پتو را دور خودم پیچیدم و سعی کردم دوباره

بخوابم .

فردا ساعت حدود ده صبح بود که جلال به محل کارم زنگ زد . می خواست

چند دقیقه ای با من صحبت کند . قرار گذاشتیم ظهر همدیگر را در رستوران

 کوچک نزدیک اداره ببینیم .

جلال همکار  من در محل سابق کارم بود .هشت سال قبل که به اتفاق

مادرش به خواستگاری من امد .  مادرش با من و مادرم طوری  از بالا و با

تفرعن برخورد کرد ، که علیرغم تمایل قلبیم به جلال ،پاسخ منفی دادم

بعد هم که به فاصلۀ اندکی مادرم فوت کرد . و دیگر جواب هیچ خواستگاری

 را ندادم . همانطور که درخواست های گاه و بیگاه جلال را هم رد می کردم.

این گذشت تا چند ماه پیش که شنیدم مادر جلال هم فوت کرده است .

سر ناهار جلال یک بار دیگر و خیلی جدی درخواست ازدواج با من را

مطرح کرد، و مخصوصا طوری به فوت مادرش اشاره کرد . که اگر اون

مانع پاسخ مثبت من بوده ، حالا دیگر این مانع در میان نیست .منهم

برای اولین بار جواب منفی ندادم و پاسخ را موکول به فرصتی کوتاه

کردم .

اتفاقات دیشب و اون خواب عجیب و غریب باعث شد که بخواهم  به

 روند تنهائیم پایان بدهم ، برای همین هم سه روز بعد  به جلال

زنگ زدم  و..........

 

هادی

بعد از ظهر یکی از روزهای گرم تابستان برای خرید رفته بودم شهرک غرب .

دم غروب که خسته و تشنه می خواستم برگردم خونه . به فکرم رسید یه

سری به داداشم که چند هفته ای می شد اونو ندیده بودم بزنم. خونه اش

نزدیک بود ولی ترجیح دادم یه زنگ بزنم بعد برم . گوشی رو الهه زن داداشم

 ور داشت وباشوقی که اون موقع نفهمیدم برای چی بود گفت  که من و پرویز

 منتظرت هستیم ، یه مهمون هم داریم که خوشحال میشه تو رو ببینه . من

به این جملۀ اخرش زیاد توجه نکرد و راه افتادم .

از اسانسور که بیرون آمدم الهه دم در آپارتمان ایستاده بود .بعد از سلام و

علیک و روبوسی با خوشحالی گفت که حیلی خوب موقعی اومدی ، همین

چند دقیقه پیش حرف تو بود . رفتم تو  ودیدم یه مهمون آقا پشت به در نشسته .

الهه گفت: رویا می شه یه لحظه چشماتو ببندی . من گیج و متعجب گفتم

باشه و چشمامو بستم . صدای پرویز اومد  که حالا چشاتو وا کن . باور کردنی نبود،

هادی جلوی من ایستاده بود و مثل قدیما که هر وقت به من نگاه می کرد

چشاش برق می زد . با اون لبخندشیرین و مرموزش و چشای درخشانش  زل زده

بود به من . من ماتم برده بود و  اون میومد طرفم . یه لحظه به خودم اومدم

و ناخود آگاه یک قدم عقب رفتم . کم مونده بود که پس بیافتم ، الهه که پشت

سر من ایستاده بود ، متوجه شد  و اومد دستم رو گرفت .نمی دونم چطور شد،

 هادی که صورتش را تا  چند سانتی متری صورت من جلو آورده بود ، ناگهان

ایستاد و در جا خشکش زد .  چند دقیقه بعد ، انگار اوضاع کمی به حالت عادی

برگشته بود و همه دور هم نشسته بودیم و در سکوت چای و شیرینی

می خوردیم .

بالاخره خود هادی سکوت رو شکست و پرسید :

چطوری رویا جان ؟

من برای جواب این پا و اون پا می کردم که الهه گفت :

هادی برگشته که دیگه برای همیشه  بمونه  تهران .

دوازده سال پیش بود که هادی دوست برادرم و داداش شهلا از من خواستگاری

 کرد  با توجه به شناختی که از هم داشتیم خیلی زود بساط عقد و عروسی

ساده ای راه افتاد و رفتیم سر یه خونه و زندگی جدید . زندگی خوبی داشتیم ،

نه اینکه آرمانی و عاشقانه ، ولی رابطۀ ما چیزی فراتر از دو دوست بود ،

از کنار هم بودن واقعا لذت می بردیم . گرچه بهر حال مشکلات زندگی مشترک

هر از گاهی پیش میومد و ما مثل تو تا آدم عاقل اونا رو حل می کردیم .

 ولی مشکل بچه دار نشدن رو نتونستیم هیچ جوری حل و فصل کنیم .

سال چهارم زندگی مشترک ما بود که نمی دونم چرا به سر هادی بریم خارج ،

 هم برای بچه دارشدن هم برای اقامت دائم اون ور آب . من که برام  دل کندن

از کار و زندگی تو ایران  غیر ممکن بود و فکر می کردم هادی بچه رو بهانۀ

جدایی کرده سخت مخالفت و مقاومت کردم. تا بالاخره یه روز بدون اینکه

 حرفی از طلاق و جدایی باشه ، چمدونش برداشت و رفت که رفت .

ماه های انتظار به سال کشید و هادی برنگشت . من که نمی خواستم دیگه

 ازدواج کنم قضیه طلاق رو پی گیری نکردم . تا این که خبر رسید هادی اونجا

با یه زن خارجی ازدواج کرده و پنج شش سال بعد هم شنیدم زنش توی یه

 حادثۀ تصادف کشته شده .  یکی دو سال بود که از هادی خبر خاصی نبود،

تا اون روز کذایی .

دو سه روز بعد شهلا سر زده اومد پیش من.حرف تو حرف آورد تا بالاخره

فهمیدم هادی می خواد ما زندگی مشترک قبلی رو از سر بگیریم . من که

پیش خودم عهد کرده بودم هرگز هادی رو نبخشم ، یه نۀ محکم به شهلا گفتم

 طوری که دیگه اصرار نکنه . ولی دم در ، موقع رفتن یه چیزی گفت که مجبور

بگم بذار فکر کنم . هادی سرطان داشت و پنج شش ماه بیشتر زنده نمی موند .

نمی دونم این حس احمقانۀ ترحم و انساندوستی چیه در این جور مواقع به

 جون انسان می افته . هفته بعد یه مهمونی خودمونی گرفتیم هادی اومد

به همون آشیانه ای که یک روز بی خبر اون رو ترک کرده بود.  روزها گذشت ،

هادی خیلی خوب و سرحال به نظر می اومد ، طوری که من شک کردم

قضیه بیماری اون، یه بهانه برای برگشتن پیش من بوده .سه ماه بعد اتفاق

 شگفتی افتاد . من حامله شده بودم . ماه چهارم از این زندگی مجدد بود،

که علائم بیماری هادی ظاهر شد و روز به روز شدید تر .بچه توی شکم من

 سه ماهه بود که  هادی ما دوتا رو ترک کرد و رفت .  الان  هادی پسر من

 سه ساله است . هادی کوچک را امروز برای اولین بار با خودم بردم بهشت

زهرا تا با پدرش آشنا بشه .